اگه می دونستم این اتفاق می افته ... به حرفاش اهمیت بیشتری می دادم
*فلش بک *
دخترم یک کتاب عجیب پیدا کرده بود و وقتی ان را خواند به گریه کردن افتاد...
چون در ان کتاب درباره ی یک موجود شیطانی تک چشم می گفت عکس هایش خیلی ترسناک بود ...
من اهمیت ندادم به هشدار های کتاب اما هلن خیلی از کتاب ترسیده بود...
«مامان من می ترسم »
(مشکلی نداره عزیزم سعی کن بخوابی )
«اما اینجا تاریک من می ترسم اون بیاد...»
(ببین هلن هیچ کسی تو تاریکی نیست و از این به بعد هم حق نداری کتاب هایی که مناسب سنت نیست رو بخونی حالا هم بخواب )
«اما خوابم نمیاد مامان و اون منتظر اینکه من بخوابم »
(بخواب خوابت می بره و دیگه این حرفای بی معنی را نزن)
دیگه داشتم از این حرفا خسته می شدم پس بدون گوش دادن به بقیه ی حرفای هلن از اتاق دختر هشت سالم خارج شدم و در را با شدت بستم
به سمت سالن رفتم و روی مبل نشستم .
همه چیز اروم بود و در خانه سکوت عجیبی بر پا بود.
تا اینکه صدای جیغ زدن دختر هشت سالم را شنیدم .
با ترس و استرس سریع سمت اتاقش حرکت کردم اما نتونستم در اتاقشو باز کنم در از داخل قفل بود .
صدای جیغ و داد هلن هنوز می امد و من تصمیم گرفتم که برم اطراف را بگردم تا شاید یک چیزی پیدا کنم تا باهاش شاید بتونم در اتاق هلن را باز کنم .
اما لحظه ی قبل اینکه من برم در خودش باز شد و دیگه هیچ صدایی از دخترم نیومد.
با ترس و استرس در اتاق را به ارامی باز کردم اما ...وحشت کردم
داخل اتاق تاریک بود و تنها منبع نور ، نوری بود که از داخل راهرو ی خانه به داخل اتاق می تابید که باعث شد که من بتوانم خونی که روی زمین ریخته بود. را ببینم ...
شوکه شدم ... نمی تونستم حرکت کنم.
می خواستم یک جایه دیگه نگاه کنم می خواستم جیغ بکشم اما فقط همون طور ساکت اونجا ایستاده بودم و قطره قطره اشک می ریختم ... یک صدای بلند از جلوم شنیدم و سرم را بالا اوردم .
جلو ی من تو اتاق یک راهروی به ظاهر بی انتها و تاریک ظاهر شده بود.
یه چیزی منو داشت به اونجا می کشید ...
می خواستم بدوم...
می خواستم فرار کنم...
می خواستم جیغ بزنم و تو خودم جمع شم ...
اما...
بدنم یاری نمی کرد و به سمت ان راهرو می رفت
در وسط راهرو یک لامپ وجود داشت و ته اون راهرو یک در ...
در خود به خود باز شد و من به داخل ان در کشیده شدم
داخل در یک راهروی دیگه بود اما این بار کف زمین انجا یک مایع لزج مشکی رنگ بود ...
به طور ناخوداگاهی ایستادم و توی تاریکی دوتا دست سفید و خونی بلند و بزرگ منو گرفت و با سرعت به سمت ته راهرو کشید ...
و در یک اتاق افتادم که همه چیز در ان برعکس بود ...
و از دیوار ها جوهر قرمز بیرون می امد ...
خیلی میترسیدم و فقط می خواستم از اینجا برم و دخترم را در اغوش بکشم ...
اما همیشه همه چیز طبق خواسته ی ما نیست ...
با یک صدای بلند سرم را بالا اوردم و...
دخترم را درحالی که داشت میرقصید دیدم ...
اولش شوکه شدم اما بعد با عصبانیت به سمتش رفتم .
با خودم همش می گفتم که «مگه شوخیه ؟ من از نگرانی دق کردم اون وقت این داره برا من میرقصه؟؟ »
با عصبانیت بهش نزدیک شدم اما وقتی چهره ی هلن را دیدم باصدای خیلی خیلی بلندی جیغ زدم ...
هلن را درحالی دیدم که گردنش با حالت خیلی بدی شکسته بود و از دهنش خون جاری بود ...چشماش کاملا سفید بود و ...و یک موجود عجیب غریب مشکی بزرگ با دخترم می رقصید ...
ان موجود با شنیدن صدای جیغ زدن من سرش رو به سمتم برگرداند و...
ان لحظه اون قیافه ی را دیدم
ان تک چشم شیطانی را دیدم ... با اون پوزخند ترسناک بهم نگاه می کرد ...
بالاخره کنترل بدنم در دست گرفتم و شروع به دویدن در تونلی سیاه سفید کردم ...
تونل تمومی نداشت ...
اون موجود پشت سرم می امد و منم با گریه و جیغ و داد فرار می کردم...
بالاخره به یک در رسیدم و وقتی در را باز کردم خودم را داخل اون اتاق پشت در انداختم اما همین که امدم در را ببندم اون موجود یکی از پاهایم را گرفت و با یک شیء تیز به چشمم ضربه زد ...
خیلی درد داشت ...
چشمم می سوخت اما در را گرفتم و سعی کردم در را ببندم اما در تغریبا بسته شده بود ولی ان موجود...
یهو پای راستم را از جا کند !
همان طور که جیغ می کشیدم از درد در را بستم و با کلیدی که داخل قفل در بود ، در را قفل کردم ...
نشستم به گریه کردن از درد و ناراحتی ...
...این قضیه برای دوسال پیش بود ... و حالا من سر قبر هلن ایستادم
...جسد دخترم را دو کیلومتر ان طرف تر از خانه ی ما پیدا کردن ...
ولی از اون روز به بعد همش احساس می کنم که کسی من را نگاه می کند ...
اگه می توانستم برگردم به ان روز ان کتاب را می سوزاندم