اسم رانندهی اسنپ امروز، مژگان بود. اگر چه خیلی باب نیست، اما میخواهم از الان با همین اسم صدایش بزنم؛ به نظرم اسم قشنگی است! میانسال و با موهای جوگندمی. ماشینش خیلی تمیز نبود. یعنی میشُد تحملش کرد اما خب طبق همان الگوهای جامعهی آرمانیای که من در ذهنم دارم و خیلی وقتها هم چون نمیتوانم دقیقاً بهشان برسم، اعصابم را خُرد میکند، بالاترین امتیازی که میتوانستم بهش بدهم، سه از پنج بود.
هندزفریهایم را از جیب کناریِ کیفم آوردم بیرون و شروع کردم به باز کردن گرههایش. همیشه هندزفری سیمی حس بهتری از این بیسیمها بهم میدهد. حس میکنم همین سیمها باعث میشوند تا حداقل ارتباطم را با سالهای دوری که دوستش میداشتم، همچنان حفظ کنم.
داشتم به این فکر میکردم که چه چیزی باعث میشود که یک خانم میان سال، مجبور باشد ساعت ۷ صبح ماشینش را روشن کند و دنبال این باشد تا برای هفتاد، هشتاد هزار تومان، کسی را از این طرف شهر، آن هم توی این همه ترافیک، برساند به آن طرف شهر. بهجز نیازِ مالی، بعید است که دلیل دیگری میتوانستم برایش پیدا کنم.
هندزفریها را فرو کردم توی گوشم و یکی از آهنگهای لیستم را پلی کردم. مژگان یک دفعه زد روی ترمز. خودم را سفت نگه داشتم تا صورتم به گردنیِ صندلی جلو نخورد. خیلی سعی کرد به رانندهی جلویی بد و بیراه نگوید. اما خیلی موفق نبود. صدایِ موزیک را بیشتر کردم تا صدایش را نشنوم. به نمرهای که باید در انتهایِ سفر میدادم فکر میکردم.
ادامهی مسیر خیلی اتفاق خاصی نیفتاد. یعنی ترافیک بود و کلاچ و ترمز. من هم که عادت داشتم به نقطهای خیره بشوم و فکر کنم به تمام کارهایی که باید توی روز انجامشان میدادم. اولین کارم این بود که به قادری زنگ بزنم و یادش بیندازم که کارت ویزیتها را سریعتر برایم بفرستد.
مژگان تلفنش را از روی هولدر جلوی ماشین برداشت. نگاهش کردم. کسی داشت زنگ میزد اما من صدای زنگ را نمیشنیدم. دیدم که مژگان گوشی را گذاشت کنار گوش چپش و با شانهاش آن را گرفت. چند لحظه بعد، انگار که تمرکز کافی نداشت، با دست راستش گوشی را گرفت. حالا قاب پشت گوشی را میدیدم؛ کدر شده بود. خود گوشی هم پر از خط و خش بود.
میدیدم که انگار دارد عصبانی میشود. صدای موزیک را کم کردم. حدسم درست بود. تند تند حرف میزد و توضیح میداد. بعد ساکت شد و چند لحظه بعد گفت:
انگار پاسخی که شنید، آنی نبود که انتظارش را داشت.
چند دقیقهای وضعیت همین بود تا آخر سر قطع کردند و مژگان هم با اعصابی خرابتر از قبل، ادامهی مسیر را رفت. مشخص بود که نیاز داشت تا با کسی حرف بزند و از بدِ روزگار گلایه کند. سعی کردم کمکش کنم:
و انگار که فقط منتظر همین یک جمله بود، گفت:
مکثی کرد و ادامه داد:
جلوتر، دو تا ماشین تصادف کرده بودند. داشتم به این فکر میکردم که همیشه کسی هست که وضعیتش از ما بدتر باشد؛ حتی از من، حتی از مژگان.
کُدی که به مژگان داده بودم، داشت کار میکرد:
داشتم فکر میکردم که چه جوابی باید بدهم. اینکه بگویم درست میشود؟ سخت نگیرد؟ یا اینکه راهی پیشنهاد بدهم که حداقل دیگر بعد از این یادش نرود که قسطهایش را بدهد؟
صبر نکرد تا اسمش را بگویم. ادامه داد:
اطمینان دادم که کاملاً امن هستند و از طرف خود بانک مرکزی. دعایم کرد و گفت که به دخترش میگوید تا برایش نصب کند. تقریباً به شرکت رسیده بودیم. ایستاد و باز هم تشکر کرد. سیمِ هندزفریهایم را مرتب کردم و گذاشتمشان توی جیب جلویی کیفم. دیگر میدانستم که باید چه امتیازی به مژگان بدهم.