ویرگول
ورودثبت نام
نارنجی
نارنجیچیزهایی که نمی‌تونم هضم کنم رو مینویسم! مثل یه دوست صمیمی بخونشون🧡
نارنجی
نارنجی
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

خرده مرگ

توی روانشناسی اگزیستانسیال یک سری تجربه ها هست که بهشون میگن خرده مرگ؛ چرا خرده مرگ؟ چون حس مردن رو در ابعاد و مقیاس کوچکتر حس میکنی...

نسل بشر از مرگ میترسه، چرا؟ چون از فراموشی و نیستی میترسه از محو شدن میترسه، میل به جاودانگی جاودانگی داره و دیگه همه انواع و اقسام تلاش ها و داستان های جاودانگی و چشمه حیات و... رو شنیدیم.

برگردم به خرده مرگ، وقتی تجربه ای رخ بده که حس کنی فراموش شدی و محو شدی پس انگار مرگ رو تجربه کردی.

مثلا کی؟ مثلا وقتی رابطه ای تموم میشه، رابطه ای که مدتی کم یا زیاد یکی از مهمترین عرصه های نقش آفرینی ت بوده، و تو نقش اول بودی! وقتی تموم میشه، نقش تو هم تموم میشه و از اون نقش اول بودن به محو شدن میرسی! آره حسش مثل مردنه، ترس بعدش شبیه ترس از مردنه، برای همین بهش میگن خرده مرگ.

حالا ما آدم های زنده که دوست نداریم دستی دستی بمیریم، برای همینه که جدایی خطی نیست، نقطه پایان یکباره نداره! گاهی یکی همش برمیگرده ...

با یه پیام با یک نشونه با یک یادآوری کوچیک، میخواد بگه هی فلانی من برات مردم؟ بهم ری اکشن بده، بذار حس کنم هنوز نمردم و زنده م. شاید تا وقتی جایی دوباره نقشی بگیره برگرده و نشونه زنده بودن طلب کنه.

من این روزا وبلاگشو چک میکنم! خودم تمومش کردم، خودم تصمیم گرفتم! ولی حتی وقتی توی پست هاش توهین میکنه بهم، میگم خوبه! هنوز زنده م، هنوز براش زنده م، هنوز توی یادش هستم، وقتی مثل امروز میبینم نوشته «دست از پاره ی تنم کشیدم» میبینم نه تنها زنده م براش، بلکه هنوز نقش مثبتی توی ذهنش دارم...

نمی‌دونم چطور میشه از این ولع زنده بودن دست کشید...

اگزیستانسیالیسماروین یالومجاودانگی
۴
۲
نارنجی
نارنجی
چیزهایی که نمی‌تونم هضم کنم رو مینویسم! مثل یه دوست صمیمی بخونشون🧡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید