قلب شیشه ای کوچکش همیشه دوست داشت بیرون بپرد و بشکند....
خودش هم از درد قلب شیشه ای خسته شده بود دوست داشت آن را با بی رحمی بر زمین زند!
اما چیزی مانعش میشد...
مانعی که دور تا دورش را فرا گرفته بودو کنترل اورا به دست گرفته بود...
مانعی که صاحبش بود...:)
صاحبش گاه فقط شب ها به او اجازه بیرون آمدن میداد اما به اندازه ای نبود که وقت کند قلب شیشه ای را بشکند...
دوست داشت صاحبش سپیدی روز را نشانش دهد....
دوست داشت جلوی دیگر دوستان صاحبش قد علم کند و بگوید من هستم!
اما انگار از نشان دادن او میترسید!
هرچه بود نمیدانست....
درد قلبش دیگر طاقت فرسا شده بود!
تصمیم خودش را گرفته بود...
باید خودش را میشکست تا درد قلبش آرام گیرد...!
خودش را به پشت چشمان صاحبش رساند!
اگرخود را از آن بالا مینداخت هم سپیدی صبح را میدید و هم نه دیگر قلبی وجود داشت که دردش سر به فلک کشد:)
چشمانش را بست و شروع به شمردن کرد....
2...
3.....
دقایقی بعد شکسته هایش تبدیل به بارانی شده بودن که از چشمان ابری صاحبش میبارید...:)
پ ن:نمیدونم چی نوشتم دوسش ندارم راستش دو دل بودم پستش کنم اما خب یه حسی گفت پستش کنم! اگه خیلی بد بود ببخشید:)