هیچوقت دوست نداشتم این صفحه هر چند مجازی اما پر از خاطره من، بمونه یک گوشه و خاک بخوره، برای همینه که هر چند ماه یکبار، میون سر گرمیای زندگی میام و چند خطی در حد خودم مینویسم و چند تا عکس به یادگار میزارم.
(هرچند دیگه مثل قبل بازخوردی نداره، نمیدونم کلا اینطور شده یا بنده رو دیگه دوست ندارید)
در ماشین را بستم. گلدان گلی که هدیه داده بودند بر روی پاهایم بود و شلوار سفیدم را کمی خاکی کرده بود. اما اهمیتی نمیدادم.
استاد، پشت فرمان نشست و با آن رانندگی نرم و ماهرانه اش، ماشین را به حرکت آورد.
حالم در ماشین بد میشود.
بسیار بد
کمی از شیشه ماشین را پایین میاورم تا شاید مرحمی باشد برای این تهوع تمام نشدنی.
و سعی میکنم زیاد نگاهم را درگیر هیچ چیز نکنم تا این سردرد ماشینی را تشدید نکند. و سعی بی فایده ای میکنم برای جلوگیری از غشِ ماشینی اعصاب خرد کن. ایکاش در این زمانه ی ماشینی، اینقدر احوال بدِ ماشینی نداشتم.
از نیمه ی راه نسیم خنکی وزید. حالم بهتر شد بسیار بهتر. لرز کوچکی هم گرفتم اما به خوب شدن حالِ بدِ ماشینی ام می ارزید. از وقتی به یاد می آورم همینگونه. مامان بهش میگوید "ماشین گرفتگی".
بر روی ترک موتور نشسته ام و باد گیس هایم را که به سختی فرم بسیار زیبایی به آنها داده بودم را به هم میریخت. این چهارمین دفعه ای بود که از اینجا رد میشدیم. یک زن جوان سی و چند ساله، به تنهایی روی یک نیمکت آبی رنگ نشسته بود و با تعجب به ما نگاه میکرد.
یک یا چند متر آن طرف تر هم چند دختر ۱۳_۱۴ ساله صدایشان را روی سرشان انداخته بودند. بعضی شان حرف هایشان را میکشیدند تاب میدادند و دور سرشان میچرخاندند و بعد با نازِ لاتی مختص خودشان حرف هایشان را به پایان میرساندند. بعضی هم تنها داد میکشیدند و صدایشان را بم میکردند.
دوباره هم از روبرویشان گذشتیم...
کتاب روبروی صورتم باز است و کلمات تنها برای چشمانم خودنمایی میکنند.اما فکرم هر لحظه جایی ست. ای کاش افسارش در دست من بود.
فکرم گاهی میان کار های نکرده ام است. از کار های بزرگ که همیشه دوست داشتم انجام بدهم اما دست روزگار و تنبلی اینجانب دست به دست هم دادند تا نشود؛تا کار های کوچکی مثل جمع کردن انبار لباس هایم از روی صندلی اتاقم تا آن دخترک کوچکی که برای ۲ روز در ۶ سالگی ام با او همبازی بودم و دوست دارم بدانم که کجاست، چه ریختی شده است؟ چه میکند؟
ای کاش افسار فکر در دست من بود!