سالهاست که اینجا یا هرجای دیگری مینویسم اما چه چیزی مینویسم؟ چرت و پرت های نامربوط ناموزون!
بگذارید قصه ای بگویم برای شما!
از روز های ۱۲ سالگی ام، که ماه ها و ماه ها رویای یک کتاب را در سر میپروراندم و بهتر بگویم، با این داستان می زیستم.
با این داستان تا سر کوچه میرفتم و نان میخریدم.
با این داستان روی چمن سبزِ خیس مینشستم.
با این داستان زیر پتوی سنگین مادرم به خواب میرفتم.
داستان تخیلی که با دیدن فیلم ارباب حلقه ها به زندگی کودکانه ام پا گذاشته بود. خوب به یاد دارم که بعضی جاهای کار داستان لنگ میزد، اما خب برای سن کم ام داستان حیرت انگیزی بود.
بار ها برای نوشتن این کتاب برنامه ریزی کردم. چند باری هم شروع کردم. اما کمالگرایی ای که البته در آن زمان چیزی درباره اش نمیدانستم ، از شروع کارم جلوگیری کرد. فقط برنامه ریزی و برنامه ریزی های متعدد تا بعد از یکی دوسال، داستان بساطش را جمع کرد و رفت! من ماندم و رویا های بر باد رفته.
سرتان را درد آوردم.
اینهارا گفتم که شما بدانید حالا بعد از سالها، هنوز هم همین ام.
هر روز آدم ها و قصه ها و رنج ها و شادی های زیادی را در سر خودم میکشم و خاکشان میکنم و هرازچند گاهی یک فاتحه ای هم برایشان میخوانم.
حالا هم مدت هاست در فکر نوشتن یک نمایشنامه ی کوتاه هستم. کار سختی که دوست دارم حداقل یکبار در جعبه ی تجربه هایم داشته باشم!
اما این هم شده است قصه ی دوازده سالگی ام...