دسته گلم را برایم آوردند،
دسته گلی از گل های ساده و مشکی که در قلب آن، وسطِ وسطِ وجودشان، یک گل طلایی نشسته بود. چه با شکوه است و چه زیباست جانا!
موهای فرِ گره خورده ام را امروز صاف کرده ام. فقط صاف کرده ام و بعد رهاشان. صاف شلاقی. چه بلند بوده ست و نمیدانستم. تا کمرم را پوشانده ست :)
میخواستند بزکم کنند. رژ های نود را پس زدم، من قرمز میخواهم. قرمز بوسیدنی تر است عزیزکم :)
این زنان زیپ پشت لباسم را میبندند و حالا، خودم را در اینه نگاه میکنم.
امروز، زیبایی میبینم. موهای تیره ی شلاقی، رژ قرمز، و لباسی که، سیاه و طلایی ست. آستین های بلند دارد و یقه ی پوشیده. دامنِ بلندِ بقول کودکِ درونم، پف پفی!
خودمانیم جانا، درست مثل ملکه ها شدم.
دست هایم میلرزد،
دلم بیشتر!
ولی...این لرزش های از سر ترس تمام شد، تو را دیدمت، اما این بار اشک هایم جاری شد. میدانی چرا عزیزکم؟ چون که زیباتر از تو ندیدم، و زیبا تر از امروز خودت را هم تا حالا ندیده ام. گوشت را بیاور، شبیه ماهِ اسمان شده ای. شاید ماه زاده ای. پسر کوچک جناب ماه.
امشب تو برایم بخوان!
میگویند ترانه ای که از جنس عشق باشد، زیباست.
با عشق برایم بخوان.
برای بانوی همراهت بخوان.
برای من بخوان.برای آنی که پایه ی کفِ کوچه نشستن هایت است، برای آنی که نفس ندارد اما پا به پایت می دود، برای آنی که وقت بی پولی هایت که خبری از کادوی تولد و سالگرد نیست، دو فنجان چای میریزد و با شیرینی هایی که دلبر که تو باشی خریده ست، میاورد.
برایم بخوان.
امشب تا طلوع صبح بخوان...