یک ساعت و نیم تا روز تولدم فاصله دارم.
تولد من، اول خرداد.
هیچوقت از آن دسته آدم هایی نبودم که در روز تولدشان غمبرک بزنند. من شاد بودم، بیشتر سال ها خوشحال بودم. خودم دستور کادویم را از قبل به مامان و بابا اعلام میکردم.
برای خودم هدیه میگرفتم.
راستش را که بخواهید آن آدم های دسته ی اول را، قضاوت و مسخره هم میکردم!
اما امسال، این چندروزه بسیار بیقراری میکنم. مامان کمی فهمیده است اما بابا متوجه این چیز ها نمیشود.
میتوان گفت این اولین تولد من است که اینقدر شکست خورده و بازنده هستم.
این یک "توهم" نیست.
تحمل اینکه یک سال دیگر هم گذشت و من هنوز در جای درست زندگی ام نایستاده ام بسیار عذاب آور است.
به رویا هایی که سال پیش در این روز شروع شده بودند و حالا گورستانی از امید برای من باقی گذاشته اند می نگرم. رویا هایی که در نطفه خفه شدند.
می گریم و به این فکر میکنم که ای کاش میتوانستم قرمز شدن نک دماغم را کنترل کنم.
تولدت مبارک منِ شکست خورده