یارا?
یارا?
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مخلوطی جات

میدونید ببعیا، گاهی حال بد، از یه جایی به بعد فقط برای آدما، یه حال نیست. یه احساس نیس. میشه یه نقطه امن. میشه یه عادت. راستش واسه ی منم یه مدت یه عادت بود. پس میشه گفت درک میکنم. اصلا اینکه بگم عاااالیم! واسم عجیب بود. ناشناخته بود.

اما...، اگه حال بد نقطه امنه، شادی نقطه ی پروازه. اولین شادی، شاید حتی ترسناک باشه. ولی میشه.

من الان فریاد میزنم: آقا جان من عاااااووولیم! و این هم باحاله هم همه چیش بی نظیره!

میدونید. به این نتیجه رسیدم که ما درباره شادی، نباید تفکر چندانی بکنیم.

چون وقتی بخوایم بگیم من دقیقا به فلان دلیل میخوام شاد باشم، به فلان روش و برای فلان دلیل، به یه پوچی میرسیم. سوالات بیشتری توی ذهنمون پیش میاد. مغزمون میخواد اندازه گیری کنه که ما چقدر میتونیم شاد باشیم. بعد از تصورش با خودش میکه خب که چی و کلی ماجرای دیگه.

گوشتو بیار، بزار یه چیزی بگم. گاهی وقتا باید فقط تلقین کنیم. قبل از ۱۰ ثانیه، تو فرصتی که نتونی به شاد بودن درست فکر کنی پاشی و جوری رفتار کنی که انگار شادی‌. برقصی و... و فرصت فکر کردن درباره شاد بودن به خودت ندی. گاهی با تلقین به وجود میاد. ذهنمونم حتی میتونه گول بخوره...:)


نمیدونم این حرفم اصلا درست باشه یا نه. فقط درباره من یکی که جواب داد.

ولی...یه چیزی. من یه درخواستی دارم. اینکه اگه یه شب هیچکس نبود، یا حس میکردید واسه هیچ کس مهم نیست. لطفا بیاید با من حرف بزنید. من گوش میکنم. قضاوتتون نمیکنم...دوستون دارم آخه :)

پیویمم که همه دارن. اونایی ام که ندارن بگید بدم. اگه واقعا چیزی هست که رو دلتون ستگینی میکنه که به هیچ سراطی مستقیم نیست...نزارید بکشتتون. بگیدش... :)

خبببببب یه روزمرگی ام بدم?

صبح ساعت شیش: بیدار باش. درس خوندن.

ساعت یازده کلاس زبان. توی راه یه برفی میومد که نگو. ولی زودی قطع شد. بعد خونه، و بعد مدرسه.

راستش عذاب وجدان شدید دارم. امروز دروغ گفتم. چون یه پادری که ابجیم درست کرده بود رو بردم گفتم من درست کردم. چون کار نداشتم. و زنیکه عنتر که نمیزاره حرفمو بزنم رفت تو مخم! بدون این که خودم بفهمم نگو صدام رو بردم بالا. و گفت: اروم حرف بزن عه یعنی چی?. منم گفتم خانوم آرومم. گفت فکر میکنی. منم یه لبخند زدم گفتم ببخشید اگه آروم نیست (ازون لبخندااا). بعد از رفتن خانوم بچه ها باهام مثل یه قهرمان رفتار میکردن بابت داد زدنم. خودمم به خودم افتخار کردم??

تو کلاس علوم یهو گلو دردم شروع شد.

و ادامه داشت. تو بارون و سرما اومدم خونه. و گلوم بد و بد و بدتر شد. و بیحالی شروع شد. و حالا ام تب‌. خدا نصیب نکنه دارم میمیرم???

البته من بیشتر نگرانم چون من مشکل ریه دارم که ارثیه (مردم پول به ارث میبرن ما مشکلات). من بخاطر همین از بچگی هیییچ مشکلی نداشتم. تا زمانی که سرفه کنم. سرفه کنم دیگه با هیچ بدبختی تا مدت طولانی تمکم نمیشه. من واسه همین سال ها، و توی هر سال ماه ها سرفه های نفس بر داشتم. امیدوارم سرفه م شروع نشه?


حالا اونو ولش. الان سرزنشگر داره سر دو چیز دعوام میکنه. یکی اینکه حالم بده و قرار بود درس بخونم اما حالشو ندارم و یکسره دراز کشیدم و چند دقیقه یه بار چون میخوام زخم بستر نگیرم پا میشم راه میرم? یکی ام اینکه میخواستم بابت دروغ امروزم خودمو تنبیه کنم به این صورت که سرمو بکنم تو آب به طوری که آب بره تو مماخم. ولی حال اینم ندارم و گذاشتم واسه بعد☹


ناناش ناش یادتون نره?

خوب نبودید با من حرف بزنید?

ولی اول سعی کنید خوب باشید?

آفلین?

من برم

دودافز


قر قر
گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید