من ادمی بودم که اصلا اهل مجازی نبودم.
به هبچ عنوان!
و هیچی ام ازش بلد نبودم!
اون موقع بیشتر از الان پاترهد بودم.
یهو توی گوگل به یه جمله ای برخوردم.
چگونه دانش اموز هاگوارتز باشیم؟
خب جذب شدم و واردش شدم.
و یه مطلب اوففففف!
بی نظیر!
از کیه؟
وفا باقری. وارد اکانتش شدم و مطلب اولش که معرفی خودشه رو خوندم.
و وای! ایشون شد یکی از اسطوره های خفن من.
بقیه پست هاشونم خوندم.
یه روز توی تابستون ۹۹ با خودم گفتم اصلا چطوره خودمم برم توی این سایته اکانت بزنم. خب، من چیزی از مجازی بلد نبود. واسه خواهرم ازین بسنی های چند کیلویی خریدم به عنوان رشوه، و گفتم برام اکانت بزن. عصر اون روز اکانت رو زد و اسمم رو گذاشت "اقای اسکمندره مونث"
همون شب اول به پیشنهاد یه ویرگولی عزیز، ساعت سه صبح پست معرفی گذاشتم. با کللللی سانسور!
پست های بعدی، پست های بعدی و بعدی و بعدی.
یادمه پست هام یجورایی پاترهدی بود.
جادوگرا براشون تناسخ پیش میومده، و من همون اسکمندر واقعی بودم، که توی ایران به دنیا اومده بودم. بعد متوجه جادوم میشدم و از مدرسه جادوگری ایران تعریف میکردم و بینشون روزمرگی های واقعی خودمم مینوشتم.
تا اینکه یه روز کلا از ویرگول خسته شدم و زدم کلی از کامنتام و همه پستام رو پاک کردم.
و یک یا شایدم دو ماه نبودم.
توی این مدت یادمه فن اس تی (فن سریال استرنجر تینگز) هم به پاترهد بودنم اضافه شد.
یه شب که نیاز به راهنمایی داشتم اومدم و دوباره یه پست نوشتم. اخرین پستم با اسم آقای اسکمندر مونث...
چند روز بعد همون درگیری روحیم که بهتون گفته بودم واسم پیش اومد. گریه میکردم ترسیده بودم. باید با خودم روبرو میشدم. پذیرفتم! همون شب تو نت سرچ کردم اسمای دخترونه_پسرونه. میخواستم بلاخره از شر اسمم خلاص شم. بین اسمای یارا و ارتا یکم دو دل موندم و یارا رو انتخاب کردم. بیشتر دلم رو برده بود.
واسه ی خودم و دفتر خاطراتم، و اسم ویرگولم شدم یارا. احساس سبکی کردم! یوهووووو!
زمستون ۹۹...دچار یه موج دوباره افسردگی، توی شدید ترین حالت خودش شدم. از علائم افسردگی، یکیش نبود که نداشته باشمش. به هیچ کس نگفتم، حوصله توضیح نداشتم تا اینکه یه شب اومدم یه پست توی ویرگول نوشتم. کلی ادم سعی کردن کمکم کنن. حتی یادمه اویشن یه کامنتی برام نوشته بود که یه ساعتی خوندنش وقت میخواست. اما بهتر نشدم. هر روز بدتر شدم و تنها کسایی که بهشون گفته بودم ویرگولیا بودن. یادمه اون روزا کلی از بچه ها پشتم بودن، مخصوصا مسیح خدابیامرز?
مدام فکر خودکشی داشتم.
کلی پست نوشته بودم که پاکشون کرده بودم.
از لحاظ خانواده و درسا تو فشار بدی بودم (هنوزم یجورایی هستم)
تا اینکه کم کم بهتر شدم.
و افسردگیم خیلی خفیف تر شده بود اما هنوز بود.
یه روز یادمه کلی گریه میکردم، با چنتا از دوستام بد حرف زده بودم. دست خودم نبود. انگار کنترل رفتارم رو نداشتم و بعدم کلی عذاب وجدان گرفتم. عصر همون روز اومدم به خودم گفتم بسسسسس کن یارااااااا! این بدبختا چه گناهی کردن؟!
و ماژیک هایلایتم شروع شد.
ازون روز تا به حال، خداروشکر، بهتر و بهتر شدم.
اون موقع نه زندگی رو میخواستم و نه مرگ، ولی حالا از ته دلم اول یه زندگی خوب و بعد یه مرگ خوب رو میخوام.
عوض شدم تا حدی (ولی ته دلم هنوز همون بچه کوچولویی ام که دست تو دست مامانش میخوابید)
دینم رو انتخاب کردم و زرتشتی شدم.
و کلی تغییرات دیگه.
مهم ترینش اینه که، قوی تر شدم :)
و ویرگول و ویرگولیا توی تمام این ماجرا های من حضور داشتن و دارن. و کمکم کردن.
هنوزم از روزمرگی هام براتون مینویسم.
کلی دوست و اشنای ویرگولی پیدا کردم که بعضیا شون به ویرگول محدود میشه و بعضیاشون نه.
دوستایی مثل، نگین،ارتا،اسی،پارسا،هامینگ،بهار، ممدرضا، اون یکی ممدرضا، متین، حباب، کوثر، نازی، آتنا و تقریبا هر کسی که یه کامنتم به هم داده باشیم?
که بینظیرین، بی نظیر :)
خب. امروز کلی حرف زدم. حالا شما بگید، دوست دارید جز چرت و پرتای الانم، چیا بنویسم تا بهتر باشه؟!