چهارشنبه
۰۳/۴/۱۵
۹:۴۵ دقیقه صبح
چون هنوز یه ربعی وقت داشتم، رفتم و روی یه سکو توی پارک جلوتر از مهد کودک نشستم. فکرم درگیر بود و نمیخواستم با مسئولیت هام مواجه بشم. دلم میخواست بتونم ساعتها اونجا بشینم و فکر کنم. شاید حتی گریه کنم. یا با یه دوست یا مشاور تلفنی صحبت کنم و بعدم به سمت خونه برگردم و توی راه یه بستنی برای خودم بخرم.
اما چاره ای نبود. بلند شدم و اون راه یکی دوتا کوچه ای رو برگشتم. تابلوی آبی آسمانی مهد از سر کوچه پیداست. رفتم، مثل همیشه دستم رو از بین نرده های در رد کردم، خودم در رو بار کردم و رفتم تو.
حالا باید تا چند ساعت آینده،
به منِ اون بیرون و دردسر هاش بی توجه باشم و به
"خاله یارا" بودنم برسم.
اصلا بنظرم تفاوت این روز هامون با بچگیمون همینه.
وقتی بچها گرسنه ان یا خوابشون میاد یا کلافه شدن همه چیز رو بهم میریزن و ازین بابت کسی بهشون خرده نمیگیره.
اما به محض اینکه بزرکتر شدیم، اگر گرسنمون شد، دعوامون شد، طلاق گرفتیم، عزیزمون فوت کرد، پامون شکست یا کنکورمون رو خراب کردیم، دیگه نمیشه همه چیز رو بهم بریزیم و کسی سرزنشمون نکنه. طرد میشیم و همه چیز رو از دست میدیم.
عذاب آور ترین مسئله زندگی همینجاست.
ادامه دادن.
در هر شرایطی.