با مدتی تاخیر این متن رو مینویسم. امان از امروز و فردا کردن!
دوباره چند روزی به عنوان یک خادم، یک مربی کودک اما اینبار دلی، برای سومین سال توی موکب محرم دهه نودی ها کمک خیلی خیلی کوچیک و ناچیزی کردم.
و این عکس!
دلی ترین عکسی که در این ده شب از من ثبت شد!
توی این عکس هیچ چیز ادا نیست.
اصلا شاید به همین خاطر بیشتر از عکس های دیگه به دل من میشینه. ساعت آخر بود و بچها با خرده های کلاژ حسابی زمین رو کثیف کرده بودن.
نشسته بودم و این فرشته ی نازنین که خسته و خواب آلود بود سرش رو گزاشت روی پام و توی خودش مچاله شد.
و این قاب قشنگ رو یکی از مربی ها ثبت کرد.
و این فرشته ای که روی پای من خوابیده، اسمش "فاطمه" ست. یه دختر که سندروم داون داره و بسیار این اواخر وابسته آغوش و توجه من شده بود.
دختر فهمیده ای بود. و بخاطر همین فهمیده بودن خیلی چیزها براش عذاب دهنده بودن.
فاطمه لگد کردن رو نمیفهمید. عصبانی میشد و گریه میکرد. بقیه میگفتن عیب نداره فاطمه حواسش نبود. اما فاطمه حواسش نبودن رو نمیفهمید. همونطور که خودش حواسش بود کسیو لگد نکنه.
فاطمه خیلی چیز هایی که برای همه مون عادی شده رو نمیفهمید! درک نمیکرد! و همش بخاطر "فهمیده" بودنش بود.
آسنا
دختر کوچولوی نازنینم
دختر عموی همون فاطمه خانومی که بالاتر گفتم.
میتونم به جرعت بگم بعد از دیدن بالای هزار تا بچه در عمرم، هیچ کدومشون انقدر برام دلنشین و چلوندنی نبودن.
به دستش که روی دست منه دقت کنید.
با دستش، دستم رو ناز میکرد، لمس میکرد.
وارد قلب من شد برای همیشه❤️
زیاد گفتم💚