شب نیمهٔ شعبان سال ۱۴۴۴ هجری قمری بود.
دلم گرفته بود از این که بدون این که صاحب جشن را ببینم، تولدش را تبریک می گویم.
دلم گرفته بود از این که من، این دخترک سیزده ساله، دارد در حسرت دیدار بابایش می سوزد.
دلم می خواست بگویم:
نمی دانم کی می آیید پدر.
اما چه به این زودی ها بیایید، چه نیایید، من دلم می خواهد ببینمتان.
چه در عصر غیبت کبریٰ باشیم، چه در عصر ظهور، فقط میخواهم کنارتان باشم.
می دانستم امشب، شبی است پر از خوبی و پر از کارهایی که خوب است انجام دهیم.
از دعای کمیل گرفته،
تا زیارت سید الشهدا علیه السلام.
اما من هیچ کدام از این کارها را انجام ندادم.
کاری که من انجام دادم هم، خوب بود.
اما کمی فرق داشت.
به اتاقم رفتم و در را بستم.
اتاق را از زیر نگاهم گذراندم و شروع کردم به مرتب کردنش.
از میز تحریر گرفته تا زمین و چوب لباسی پشت در.
و بعد، وقتی که از شرایط اتاقم راضی شدم، نشستم روی تخت و تصور کردم پدر رو به رویم نشسته اند.
لب از لب برداشتم.
و آن وقت بود که شروع کردم از خستگی ها و دلتنگی هایم گفتم.
سخنانم، رنگ غم داشتند.
رنگ حسرت و درد و دلتنگی.
با مولا صحبت کردم…تا وقتی که خواب، نجوا کنان صدایم کرد.
دلم می خواست بیشتر با پدر صحبت کنم.
دلم می خواست نسیم، همچنان مهمان روحم باشد.
اما قدرت خواب، گویا از من بیشتر بود.
و آرام آرام، بر من غلبه کرد.
صبح زود بیدار شدم و دیدم پیامکی از طرف مادر برایم ارسال شده.
یک عکس بود پر از نوشته.
زیر عکس نوشته شده بود: برداشتی آزاد از نامه ی امام زمان علیه السلام به شیخ مفید.
به نام حق
فرزندم سلام
حالت را نمی پرسم چون هیچ کدام از احوالت بر من پوشیده نیست و از تو نسبت به تو آگاه ترم.
همهٔ حال و هوایت را می دانم؛ بهانه ی خنده هایت، دلخوشی های ریز و درشتت، دلبستگی ها و علاقه هایت، غم ها و نگرانی هایت، دلیل آه کشیدن های گاه و بی گاهت، دغدغه ها و مشغله ها و خستگی هایت…
می دانم گاهی چقدر می رنجی. بی پناه می شوی تنها می شوی اما بدان…
در جهان کسی هست که به تو فکر می کند و نگران توست.
دنیا کوچکتر از آن است که بخواهد احوال فرزند مرا بر هم بریزد.
درست است که رسمش بی وفایی است و مرامش فریب و بساطش آرامشی نیست، اما…آرام باش و بدان پدر در کنار توست.
با غمت غمگین می شوم، با تبت تب می کنم، درد می کشی درد می کشم و اوضاع نا به سامانت، سامانم را بر هم می زند.
دعایت را آمین می گویم و برایت دعا می کنم.
مگر نه این است که من پدرم…؟
و حتی مهربان تر از پدر…؟
تنهایت نمی گذارم…هر زمان گرفتار شدی صدایم کن؛ من در کنار تو هستم، به همین نزدیکی.
پدرت…
حجت بن الحسن العسکری
برداشتی آزاد از نامهٔ امام زمان علیه السلام به شیخ مفید.
نامه را که خواندم، حالم دیگرگون شده بود.
می دانستم که این سخنان، فقط خطاب به شیخ مفید نیستند.
مگر نه این است که او پدری است مهربان تر از مادر، برای همه؟
پدر، جوابم را داده بودند…