ساکن سرزمین کتاب ها·۱ سال پیشخیال چه در سر داری؟به نام بهترین پناهگاهزخم…جای زخم هایت می سوزند.درد…نمی دانم از درد روحت بگویم، یا از درد جسمت که طاقتم را طاق کرده.اشک…اشک است که می چکد و…
ساکن سرزمین کتاب ها·۱ سال پیشآن کفه ی دیگر ترازو سنگینی می کرد.دست پسرش را گرفت و بردش به قربانگاه. در دلش به او افتخار می کرد. خدا عجب پسری به او داده بود!از طرفی می خواست پیرو حرف کسی که او را، با تک…
ساکن سرزمین کتاب ها·۱ سال پیشهر چه تخیل بود سرازیر شد!داشتم به جمله ی یا لَیْتَنٰا کُنٰا مَعَکْ فکر می کردم.به این که ای کاش واقعا کنار حسین بودم.کاش می توانستم سپرش باشم؛ حتی شده در برابر یک ض…
ساکن سرزمین کتاب ها·۲ سال پیشاز پدری مهربان تر از مادر!شب نیمهٔ شعبان سال ۱۴۴۴ هجری قمری بود.دلم گرفته بود از این که بدون این که صاحب جشن را ببینم، تولدش را تبریک می گویم.دلم گرفته بود از این ک…
ساکن سرزمین کتاب ها·۲ سال پیشیک مسیر متفاوتنوروز داشت می رسید و قصه ی پر غصه ی عمو نوروز و ننه سرما، باز در حال تداعی بود.داشتم به این فکر می کردم که چرا روزی که بهار می آید و شادی خ…
ساکن سرزمین کتاب ها·۲ سال پیشگنجانسان ها وقتی گنجی داشته باشند، مثل چشم های شان از آن مراقبت می کنند. جای این گنج همیشه امن است. حواس صاحبش هست که کجا گنجش را بیرون بیاورد…