به نام بهترین پناهگاه
زخم…جای زخم هایت می سوزند.
درد…نمی دانم از درد روحت بگویم، یا از درد جسمت که طاقتم را طاق کرده.
اشک…اشک است که می چکد و پوست خشک صورتت را بدجوری می سوزاند.
چشمانت همه جا را سرخ…به رنگ خون می بینند.
روزی قرمز رنگ مورد علاقه ات بود…
می دانم هنوز دنبال مادرت می گردی. می دانم هر جا که بشود، سرک می کشی تا ببینی جرعه ای از شربت وجود مادر هست تا بنوشی یا نه.
می دانم دلواپس دفتری هستی که شب ها رمز و راز های دلت را به دلش می سپردی.
می دانم تنها چیزی که از خواهرت پیشت مانده،
یک لنگه از کفش های سفیدش است. یادت می آید یک بار به تو گفت دوست دارد کفش هایش را رنگ کند؟ گفت یکی شان را قرمزش می کند که تو خوشت بیاید. دیگر نیست که ببیند کفش سفیدش سرخ شده. نیست که ببیند گل های ریز با خون روی کفش هایش نقاشی شده اند.
من این روز ها به تو فکر می کنم. نمیدانم کجایی.
نمیدانم امید داری به غروب روز صهیونسیت ها یا نه. نمیدانم جرعه آبی پیدا می کنی تا بنوشی یا نه.
تکه نان خشک و بیاتی برای اینکه ته دلت را بگیرد داری یا نه.
می دانی به چه فکر می کنم؟
فکر می کنم به تو که همسن و سال منی. یک دخترک چهارده ساله در آغوش تنهایی و درد و آشوب. با فکر کردن به سرزمین تو، به مردم تو، به خود تو، از خودم خجالت می کشم. دلم می خواهد جلوی رژیم غاصب حق به جانب بایستم و دست هایم را از هم باز کنم تا برای شما سپر باشم. دلم می خواهد روز دشمنان مان را شب کنم. شبی که دیگر روز نخواهد شد…
کاش بتوانم دست های تو را بگیرم و باهم بلند شویم. شانه به شانه بایستیم و شمع باریک شرّ مطلق را تا ابد خاموش کنیم.
من اینجا در امینتم و خیال تو را دارم.
تو در خرابه ها…نزدیک قدسی و خیال چه در سر داری؟