داشتم به جمله ی یا لَیْتَنٰا کُنٰا مَعَکْ فکر می کردم.
به این که ای کاش واقعا کنار حسین بودم.
کاش می توانستم سپرش باشم؛ حتی شده در برابر یک ضربهٔ شمشیر.
بعد یادم افتاد که برادر نازنینش، امام حسن به او گفته بود لا یَومْ کَیَوْمُکَ یا اباعبدالله.
بعد، به برادری عاشقانهٔ حسنین(امام حسن و امام حسین) فکر کردم.
و ناگاه، ذهنم پر کشید سمت یک ایده ی جدید و ناب….
سمت یک متن؛ ترکیبی از داستان و ناداستان!
یک داستانِ ناداستان، که هم برگرفته از تاریخ است و هم از دنیای بی کران تخیل من!
خب، دلم می خواست همان لحظه هر چه در ذهنم بود را به قلمم بسپارم.
ولی هنوز تمرین ریاضی ام را انجام نداده بودم.
به دل خودم غلبه کردم و به تمرین پرداختم.
تمام که شد، نفهمیدم چطور رفتم سر موبایل و نوت را باز کردم.
صفحه ای سفید….
و هر آنچه که در ذهنم بود را، ترکیبی از داستان و ناداستان، هم برگرفته از تاریخ و هم برگرفته از تخیل من، به قلمم سپردم….
*آیینه ی خلاصه شده*
پشت در ایستاد و دق الباب کرد.
لحظه ای به دست سپید خود نگاهی انداخت.
می لرزید.
صدای ضعیفی از داخل اتاق گفت:
_بفرما.
وارد شد و دری را که باز کرده بود، پشت سرش بست.
گل از گل امام شکفت.
_سلام ای حرارت بخش شعله های عشق من.
حسین سر به زیر انداخت.
_سلام برادر جانم.
حسن خواست بگوید بیا حبیبم، بنشین برادرم.
ولی باز به سرفه افتاد و باز دهانش مزه ی خون شگرفت.
حسین بی قرار تر شد.
جلو رفت و شانه های برادرش را گرفت.
کمکش کرد بنشیند.
سر ابامحمد را گذاشت روی قلبش؛ قلب بی قرارش.
سپیدی از رخسار حسن گریخته بود و جای خود را به زردی می داد.
آن چشمان سیاه که خود کهکشانی بودند، همان چشمانی که لبریز از خنده و شادی بودند، جلوه ی دیگر حیدر و آیینه ی خلاصه شده یچهره ی محمد و زهرا، حالا پر از درد شده بودند و چشمان اباعبدالله را هم لبریز از درد می کردند.
حسن خونی که از جگرش می آمد را به دستمال سپیدش سپرد و سرش را بالا گرفت؛ حسینش را نگاه کرد.
_یادت می آید آن روز را که رفتیم به باغ بنی نجار تا بازی کنیم؟
حسین لبخندی زد و سر تکان داد.
حسن ادامه داد:
_یادت می آید وقتی که خسته شدیم، دراز کشیدیم، آن وقت دست انداختیم دور گردن همدیگر و خوابمان برد؟
حسین به خنده افتاد.
می دانست برادرش سعی دارد دل او را از غم برهاند، ولی با این حال لحظه ای از یاد نمی برد که دارد آخرین حرف هایش را با محبوبدلش می زند.
دست حسن را گرفت.
انگشت هایش را میان انگشت های او گره کرد.
_فدایت شوم…خورشید درخشانم.
در تمام مدتی که کنارت بودم، تو لحظه ای مرا نرنجاندی.
هیچ وقت از بزرگتر بودنت سوء استفاده نکردی.
همیشه هوایم را داشتی حسن.
آن شب ها که بدون مادر خوابم نمی برد، آن روزها که به نیت آغوش پدر، در آغوش گرم تو فرو
می رفتم.
تو دار و ندارمی حسن.
تو مولای منی، سرور من و امام منی برادر جانم!
به خدا قسم نمی توانم بگویم که چقدر عاشقت هستم…چقدر دوستت دارم.
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر؛ من زنده ام به مهر تو ای مهربان من.
حسن لب از لب برداشت تا دل دومین نور چشم فاطمه را با شعله های سخنانش گرم کند، اما روی در هم کشید.
دستمال را جلوی لب هایش گرفت و سرفه کرد.
حسین دست روی قفسهٔ سینه ی او کشید.
_بمیرم برایت.
کاسه ی آب را جلوی لب های برادر گرفت.
نتوانست بخورد.
بالاخره، سرفه هایش تمام شدند.
_حسینم!
قربانت شوم.
به خدا اگر از خوبی هایت بگویم، اگر از عشق
بی حد و اندازه و آتشینم به تو بگویم، تا فردا های دور طول خواهد کشید.
پرتوی خورشید درخشان عشق تو نسبت به من، با احترام جلوه می کند.
همیشه احترامم را نگه داشتی.
هیچ وقت…هرگز روی حرف من حرف نزدی.
تو صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستم هستی.
حسین! عزیزم!
فقط تو نبودی که بارها و بارها و بارها به من پناه آوردی.
خدا می داند که من به تو پناه آوردم.
بارها و بارها و بارها.
تو خورشید درخشان آسمان دلم بودی و هستی.
تو قلب منی و آرام جانم.
تو روح منی و جان من.
تو امام منی و آقای من.
تو هستی منی.
من هزاران بار به فدای تو.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر؛ آن مهر بر که افکنم، آن دل کجا برم؟
_من بمیرم برای مظلومیتت.
_نه برادر، مظلوم ترین تویی!
آن روز که می شوی آفتاب بر نی.
آن روز که صدای گریه ی مادر، بار دیگر پوست بر تن جهان و جهانیان خواهد خراشید.
آن روز که روز بی قراری ما اهل بیت است.
صورتش را به صورت برادر کوچک ترش نزدیک کرد.
نفس های گرمش، دست نوازش بر صورت حسین می کشیدند.
_لا یَومْ کیومٌکَ یا اباعبدالله.
و ناگاه، فشار شدیدی احساس کرد.
فشار را اباعبدالله هم متحمل شد.
اما او از شدت غم…
صدای آهسته و بی جان ابامحمد، زمین و زمان را لرزاند.
_اشهد ان لا اله الا الله…و اشهد ان محمدا
رسول الله.
لرزش بدن حسین را از شدت گریه احساس کرد.
به سختی و با درد به سمت او برگشت.
صورتش را میان دو دست خود گرفت.
لب هایش را روی پیشانی دردانه برادرش گذاشت.
خواست ببوسدش.
ولی قبل از این که بوسه بر پیشانی او بنشیند، لب هایش از پیشانی حسین جدا شدند.
حسن که همیشه گرم بود، آنقدر که حتی گاهی خواهر و برادر ها را با آغوشش گرم می کرد، به یکباره سرد شد.
قلب اباعبدالله دیگر داشت پر پر می زد.
از او فاصله گرفت تا نگاهش کند.
کهکشان محو شده بود.
چراغ پر فروغ جلوه ی دیگر حیدر خاموش شد.
آیینه ی خلاصه شده ی چهره ی زهرا و پدرش شکست.
برادر بزرگتر، رفته بود پیش مادر و پدر و پدربزرگ.
قلبش فشرده شد.
دیگر داشت منفجر می شد.
بار دیگر سر مولایش را روی قلبش گذاشت و او را سخت در آغوشش فشرد.
_بدون تو دیگر پناهم کیست؟
این بار حسین دست بر گونه های لطیف حسن نهاد.
این بار حسین لب هایش را روی پیشانی امامش گذاشت.
حسن نتوانست ببوسدش.
حسین او را بوسید.
بی پایان