نوروز داشت می رسید و قصه ی پر غصه ی عمو نوروز و ننه سرما، باز در حال تداعی بود.
داشتم به این فکر می کردم که چرا روزی که بهار می آید و شادی خودش را مهمان خانه های مردم می کند، عمو نوروز باید به خانه ی ننه سرما بیاید، چایی اش را بنوشد و بدون آن که ننه سرما را بیدار کند، برود؟!
همین شد که تصمیم گرفتم، غصه ی پر قصه ی ننه سرما و عمو نوروز را، حتی شده برای دلخوشی خودم، تغییری اساسی دهم.
قرار نبود با نوشتن این داستان، ادبیات کهن ایران را تحریف کنم یا تغییری در جهان بزرگ ادبیات ایجاد کنم.
فقط دختری در گوشه ای از جهان، به ذهنش رسید بیاید و این قصه را، جور دیگری روایت بکند…
کیف سبزش را برداشت.
کت و شلوار قرمز رنگش را به تن کرد.
شانه ی چوبی اش را برداشت.
با دست نحیف و لاغرش مو ها و محاسن سفیدش را شانه زد.
خودش را در آینه نگاه کرد و یاد روز های خوشش با رعنا افتاد.
چه روز های خوشی!
شب های یلدا تا صبح بیدار می ماندند و شعر های حافظ را می خواندند.
انار می خوردند و ستاره ها را نگاه می کردند.
صحبت می کردند و می خندیدند.
چه روز های خوشی!
حالا دیگر رعنا پیر شده.
دیگر کسی رعنا صدایش نمی کند.
حالا رعنا ننه سرما است.
خودش را حالا همه با نام عمو نوروز می شناختند.
جز رعنا که او را آرش صدا می زند؟
سال هاست که به خاطر ماموریتی که از پدرش برای او به عنوان ارث مانده، مجبور شده از رعنا دور باشد و در خانه ای روی ابر هازندگی کند.
تنهای تنها.
و رعنا هم در خانه ی نقلی قدیمی شان مانده.
تنهای تنها.
دیگر باید می رفت.
آسمان از آمدن نوروز خبر می داد.
••••
صاف ایستاد و دستی بر کمرش کشید.
جارو کردن خانه؛ برای پیرزنی مثل او سخت بود.
نگاهی به اطراف حیاط خانه اش انداخت.
دیگر همه جا تمیز شده بود.
خود را آراسته کرده بود.
امسال سفره ی هفت سین خانه را متفاوت چیده بود.
به امید این که امسال دیگر سال وصال یار باشد.
سفره، قاب آیینه، ظرف و ظروف، گلدان گل…همه چیز را طوری چیده بود که او را یاد مولایش؛
مهدی می انداخت.
عطر دمنوش بادرنجبویه از داخل فنجان، همه جا پیچیده بود.
امسال به جای چای، بادرنجبویه درست کرده بود.
آرش عاشق بادرنجبویه بود.
مثل امیرالمومنین.
طبق روند هر سال به انتظار دو نفر لب ایوان نشست.
اول به انتظار امامش.
بعد به انتظار همسرش.
در فکر این انتظار طولانی بود که چشم هایش، آرام آرام گرم شدند و به خوابی عمیق فرو رفت.
••••
صدای لولای زنگ زده ی در بلند شد.
کسی آهسته پا به درون خانه گذاشت.
بوی شکوفه ی گیلاس در حیاط خانه پیچید.
نگاه آرش، بی قرار ایوان را بررسی کرد و با دیدن رعنا که آرام خوابیده بود، قرار گرفت.
نشست کنارش.
عطر بادرنجبویه را احساس کرد.
تمام خاطرات شان به سرعت از جلوی چشمانش رد شدند.
آرام دستش را پایین برد تا فنجانش را بردارد؛ اما درست قبل از این که انگشتان سفید و کشیده اش با حرارت فنجان بسوزند، متوقف شد.
دست بر موهای مجعد رعنا کشید.
_بانو، بیدار شو!
رعنا آهسته پلک زد.
نگاهش به نگاه آرش گره خورد.
رعنا لب از لب برداشت تا چیزی بگوید.
که ناگهان…صدایی گرم، طنین انداز شد:
_یا اهل العالم!
اَنا المهدی.
انَّ جَدّیَ الحسین.
لبخندی خودش را مهمان چهره ی رعنا و آرش کرد.
بهار، حالا آمده بود.
بی پایان