روزنه
روزنه
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

اینجا دختران، میدان دار عرصه اند

پارت دوم

حوالی ساعت 4 و پس از ورود به محوطه ی حرم میگوند که میخواهیم به جشن آستان برویم. یک صف طولانی از بچه های فانوس تشکیل میشود. پذیراییشان شربت و شیرینی و شکلات آب شده ی داغ است. ایرانیزه نشده اش میشود همان هات چاکلات. هرکسی یک شاخه گل و بادکنک و پرچم هم دریافت میکند و به قول مریم حساب اینکه تنها دو دست داریم را نکرده اند. جاگیر که میشویم، من بلند میشوم تا عکس بگیرم. اینکه کل صحن را بچه ها پر کرده اند، خیلی زیبا شده است. میان جمعیت ریحانه را میبینم. بعد از سلام و احوال پرسی میخواهد سریع برود تا به زیر گروه هایش برسد. یک گوشه ای نگهش میدارم و میگویم فقط چند دقیقه باید باهم صحبت کنیم. فکر میکند اتفاقی برایم افتاده است و سریع قبول میکند. میگویم میدانم که 17 سال داری اما اینکه چندسال است فانوس می آیی را نه؟ میگوید همین بود کارت؟ میگویم فقط 5 دقیقه... خودش شروع میکند: 5 سال میشود که می آیم. آن ابتدا برادرم با حاج آقا آشنا شده بود و به مرور به من هم پیشنهاد رفتن به جلسات را میداد. خب آن روز ها به تازگی کمی تغییر کرده بود. در جریان هستی که من و برادرم این روزها چقدر با خانواده متفاوت شده ایم؟ سرتکان میدهم و میپرسم اختلافی بین خانواده نیست؟ و او میگوید حالا دیگر همدیگر را پذیرفته ایم. میگفتم: خلاصه من آمدم به جلسات و از طرفی برادرم هم با حاج آقا صحبت کرده بود. وقتی که به فانوس رفتم، گفتند خانم مرادی بیا جزو بچه های خدمات باش. چندسالی خدمات بودم اما چند وقتی میشود که آمده ام به بخش نوجوانان. میگویم دلیل خاصی داشت؟ نمیدانم چرا از گفتن هدفش تفره میرود اما سعی میکنم قانعش بکنم که برای فهم من از شرایط لازم است. این بار خیلی جدی میگوید: من با فانوس سرمایه ای را پیدا کردم که قبل از این نداشتم و حالا برای اینکه بتوانم آن را به دست دیگران برسانم، هرکاری میکنم. فعلا در بخش نوجوان! بیش از این نمی ماند وسخنرانی حاج آقای فانوس هم شروع میشود.

زمان زیارت شخصی که میشود، دنبال جایی هستم برای نشستن که سارا صدایم میزند. کنار هم مینشینیم و او میگوید منتظر نشسته ام که ضریح خلوت بشود و بروم زیارت. از آن زیارت هایی که میچسبند به ضریح. میگویم حالا که فعلا خلوت نشده است؛ از فانوس و کادر تربیت مربی بگو. بدون هیچ مقاومتی شروع میکند. بار اول در 17 سالگی اش آمده است. انگار که از طریق سخنرانی ایام محرم با آقای داستانپور آشنا شده و بعد هم ادامه دار شده است. میگویم در طول این 5 سالی که فانوسی شده ای، برای چه چیزش ادامه میدهی؟ جواب میدهد: برای همه چیزش. صرفا برای آقای داستانپور هم نیست. اگر یک روز میگفتند که امروز نمی آیند، من باز هم می آمدم. من این دوست داشتنی که بین بچه های فانوس هست را جایی ندیده ام . از همین در آغوش گرفتن های دوستان تا خوش آمد گویی های کادر. یکی از دوستانم میگفت من فقط به عشق خوش آمد های اول جلسه می آیم. و حالا من هم میگویم که به عشق همه چیز فانوس، فانوسی شده ام. میپرسم از بچه های کادر بگو. بنظرت بعضی از همین خوش آمد گویی ها و عشق ورزیدن هایی که میگویی مصنوعی بودنش معلوم نیست؟ سارا خیلی محکم تر از چیزی که انتظارش را داشتم میگوید: امکان ندارد که مصنوعی باشد. من از قلب بچه ها خبر دارم. میدانم که از عمق وجودشان محبت میکنند. این را تربیت مربی به ما یاد داده است. اینکه بتوانیم با هر سنی، با هرقشری و با هر عقیده ای ارتباط برقرار بکنیم و این یک ارتباط سیستماتیک نیست. اعتقادی قلبی است. میپرسم اعتقادی قلبی به چه چیز و برای چه؟ سارا نفس عمیقی میکشد: اعتقاد به هدفی که شناخته ایم. اعتقاد به این اگر میتوانیم، دست کسی را به مظهر عشق وصل بکنیم. شاید من در این مسیر تا به حال گل نزده باشم، اما میدانم که در تیم برنده بازی میکنم!

گفت گوی ما همینجا قطع میشود.اطراف ضریح خلوت شده است. پس به سراغ زهرا میروم. او را از قبل نمیشناسم و صرفا برای اینکه در کنار سارا نشسته بود، میدانم که فانوسی است. زهرا هم 21 سال دارد و 10 سالی میشود که فانوس را میشناسد. میگوید از همان ابتدا گروه های مختلفی را تجربه کردم اما فرق فانوس این است که حاشیه ندارد. فانوس هدفش را شناخته است و در همان راه هم قدم برمیدارد. بچه هایی که حقوق بگیر نیستند و گاها حتی تشکری هم درکار نیست اما... میگویم صبر کن. از هدف بگو. از هدفی که خودت پایش ایستاده ای. میگوید: من یک زمانی راهی را رفته ام که حالا در این سن میدانم درست نبوده است. حالا که به اینجا رسیده ام، چرا نباید به دیگران کمک بکنم؟ چرا نباید تجربیاتم را پیش پای افرادی بگذارم که روزی همانجا ایستاده بودم؟ منی که یک روز بدون هیچ دلیلی رشته‌ی روانشناسی را انتخاب کرده ام، حالا با عشق درس میخوانم برای رسیدن به هدفم. میخواهی هدف من را بشنوی؟ هدف من، بودن در دستگاهی است که حضور در آن، افتخار است. دستگاهی که وصل میکند و نه فصل.

زمان برگشت است. قرار است که ساعت7 در صحن امام رضا جمع شویم. موقع حرکت خانم سلمانی را میبینم.آنقدر صمیمی نیستیم که به اسم صدایش بکنم. از طرفی مسئول کل است. قسمت منابع انسانی. با گفتن غرض از مزاحمت صحبت کردنم را شروع میکنم. میگویم لطفا از همان شروع کار بگویید. خودش را معرفی میکند. 26 سال سن دارد و از 15 سالگی اش با فانوس آشنا شده است. میپرسم چطور شد که پاگیر شدید و او میگوید: کار خداست! به قول آقای داستانپور 17 سال است که خدا، چهارشنبه های ما را برای فانوس خالی کرده است. لبخندی میزنم و میپرسم، جدای از خالی شدن وقتتان، با چه انگیزه ای ماندگار شده اید؟ آنهم نه به عنوان مخاطب، بلکه به عنوان یک مسئول؟
خانم سلمانی که هنوز هم اسمش را نمیدانم میگوید: من مثل فانوس را جای دیگری ندیده ام. این خلوص و عشق و یکی بودن و محبتِ از ته دل را جایی ندیده ام. شاید خیلی ها بگویند چقدر تعداد فانوسی ها زیاد است. اما درواقع کیفیت فانوس است که برای من فرق میکند. از وقتی که به فانوس آمده ام، زندگی ام جهت پیدا کرده است. من به معنای واقعی هدفمند شده ام و تو کجا میتوانی این حجم از تاثیر پذیری را پیدا بکنی؟ و از طرفی در کجا میتوانی اینقدر تاثیر گذار باشی؟ میدانی الان مهم ترین مسئولان مدیرتی فانوس را چه کسانی تشکیل داده اند؟ میخواهم جواب بدهم که خودش میگوید: یک زمانی تمام این افراد، نوجوان های 17-18 ساله ای بودند که اصلا نمیفهمیدند دغدغه ی فرهنگی داشتن یعنی چه؟ افرادی بودند که حتی زندگی خودشان را هم به زحمت بالا میکشیدند. و حالا همان بچه ها، نخبه های فرهنگی شده اند. حالا در بالاترین سطوح مدیرتی پای کار ایستاده اند. بعضی از آنها را یک روزی نمیشد جلوی خانواده هایشان اسم دین را بیاوری، حالا خانواده هایشان هم به این کار ایمان آورده اند. این است که وجه تمایز فانوس میشود. این کیفیتی که تاثیر گذار است. آرام میپرسم: کیفیت فانوس مدیون چیست؟ و اون به همان آرامی میگوید: هرچه هست به اسم ما نوشته میشود اما کار ما نیست.

با خانم سلیمانی خداحافظی میکنم و با بچه ها وارد صحن امام رضا میشویم. یک گوشه ای حاج آقا ایستاده اند و بچه ها دورتا‌‌دورشان نشسته اند. این میان مردم عادی هم کم نیستند. چند ردیفی هم مردم عادی ایستاده اند. در طول روز، هرجا که رفته ایم، همه ی مردم خیره شده اند و بعد از پرسیدن اینکه از کدام شهر آمده ایم؟ گفته اند ماشالله!!!
قرار است چند کلمه ی پایانی سفر گفته شود. شاید یک درد و دل کوچک برای لحظه های آخر. مثل همیشه بچه ها ذکر های دسته جمعی را به طور هماهنگ بر زبان می آورند: « شکراً لله – الحمد الله – نعم المولا »

سوار اتوبوس که میشویم؛ به خودم قول میدهم که نسترن آخرین کسی باشد که به حرف میگرمش. آنقدر از صبح حرف زده ام که از صدای خودم هم خسته شده ام. نسترن را قبل از این هم میشناختم اما حالا که هم اتوبوسی شده ایم، یک جور دیگری نزدیک شده ایم. اجازه میگیرم که صدایش را ضبط کنم و او شروع میکند به گفتن. 21 سال دارد و 3 سال است که فانوسی شده است. میگوید بعد از تحولم بود که با فانوس آشنا شدم. اولین بار پست های پیج را دیدم و کپشنی که نوشته بود «اینجا دختران میدان دارِ عرصه ی فرهنگی اند.» با هیجان ادامه میدهد: بنظرم حرف خیلی بزرگی بود. اینکه دختران بتوانند فرهنگی را جلو ببرند و همان موقع کامنت گذاشتم که باید برای شرکت در جلسات ثبت نام بکنیم؟ که ادمین پیج نوشت لازم نیست و هرموقع خواستید تشریف بیاورید. اتفاقا همان موقع هم باهم دوست شدیم و بعدترش کتاب های خوبی هم به من داد. بگذریم... جلسه ی اول که آمدم، تنها بودم. اما جالب است که بغل دستی ام از اول تا آخر با من حرف میزد و باهم میخندیدیم. خب راستش این برای من خیلی عجیب بود. چون تا قبل از این در هر مکانی که بودم، خودم را از بقیه جدا میکردم... با این حساب این اولین تجربه ی من از فانوس بود و بعد هم از طریق کمپ مطالعاتی کنکور و کادر تربیت مربی ادامه پیدا کرد. میگویم نسترن برای چه آمدی تربیت مربی؟ میخندد و میگوید آن روزی که رشته ی مشاوره را انتخاب کردم اصلا دلیلی نداشتم. اما حالا انگار که این رشته فقط برای من هست. انگار من دقیقا برای همین کار وجود داردم. برای گفتن از تجربیاتم. برای بیان حقیقتی که من چشیده‌ام. این دغدغه ای بود که با تربیت مربی میشد محققش بکنم. اما بگذار بگویم در کلیت فانوس چه چیز دیدم. میگویم من هم دقیقا به دنبال همین هستم. و او ادامه میدهد: اینجا رفتار بعضی از بچه ها جور دیگری است. من فرقشان را میفهمم. کسی که دوستی اش، کارش، زندگی اش برای خداست، فرق میکند. من این خلوص را می فهمم. محبتی که از روی قلب نباشد، آدم را دل زده میکند. میگوید: من خیلی وقت ها به حرف های حاج آقا دقت کرده ام. حرف های جدید نیست. اما موضوع این است که آنچه از دل برآید، به دل نشیند. این که حرفی به دل نشیند یعنی پشتش... و دقیقا وسط حرف هایش، مسئول صوت یک سخنرانی کوتاه را پخش میکند. عذرخواهی میکنم و میگویم مجدد صحبت میکنیم. صحبت های آقای داستانپور پخش میشود. کل اتوبوس میشنوند: «بعضی ها از من میپرسند که چطور میشود امام زمان را ببینیم؟ و من به آنها میگویم بیش از دیدن امام و لذت بردن از ایشان، به دنبال این باشید که زمانی که امام شما را میبینند، لذت ببرند. اصلا شاید فلسفه ی وجود ما به چشم آمدن، پیش چشمشان باشد. و این به چشم آمدن یعنی همان کاری را بکنید که درود و سلام امام را در پی داشته باشد. یعنی زندگی امروزتان با زندگی بعد از ظهور، تفاوتی نداشته باشد.»

اینجاست که من برمیگردم به حرف های سارا و فاطمه و نسترن و خانم سلیمانی و بقیه... به آنجایی که بچه ها
هدف مند شده بودند. به آنجایی که میخواستند دست کسی را بگیرند. به آنجایی که فانوس به دل نشسته است.

آزادیایراندخترفانوسفرهنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید