« حج آقا، اِگه ما رو یه سفری خانوادگی نَبِرین، میکشمتون.» این تهدید های یک پسر بچهی پنچ – شش ساله بود. حدودا ساعت 6 صبح روز جمعه. 29 مهرماه. خواهرش آمده بود که راهی قم و جمکران بشود و او که بدرقه کنندهی خواهرش بود ، دست حاج آقای فانوسی ها را محکم تکان میداد و به دنبال سفر خانوادگی بود. حاج آقای فانوس هم کمی سر به سرش میگذارد و درآخر باهم خداحاظی میکنند.
بچه های فانوس در سالن جمع شده اند. هر سرگروه با اعضای گروهش دورهم نشسته اند و مشغول رد و بدل کردن آشنایی های اولیه و ثانویه اند. یک عده از گرم بگیرهای جمع، مشغول گرم کردن مجلس هستند. یکیشان شعر میخواند،آن یکی دست میزند، یکی دیگر میگوید پس چرا همگی همراهی نمیکنید؟ این میان مسئول سالن بچه های اتوبوس 1-2-3 را صدا میزند که سوار شوند. یک ضرب سریع میکنم. 22 دستگاه اتوبوس، ضرب در 45 نفر، مساوی میشود با حدود 1000. این جمعیت مسافرانی است که میخواهند راهی شوند.
قبل از این ضرب و تقسیم هم میدانستم که جمعیت بچه ها 1000 نفر است اما انگار تازه توانسته ام حلاجی اش کنم. هنوز ذهنم پیش حرف های همان پسر بچه ی 5-6 ساله است. نمیفهمم چطور میشود این وسعت را درک کرد؟ چطور میشود که 17 سال است که این فانوس، فانوسِ راه مانده است و هر روز هم درخشان تر میشود؟ با کدام فرمول؟
دوباره صدای مسئول سالن بلند میشود. بچه های اتوبوس6 باید سوار شوند. راه می افتیم. به محض سوار شدن در اتوبوس بعضی های میخوابند. حوصله ام سر میرود و دوباره به یاد حرف های پسر 5-6 ساله می افتم. انتهای اتوبوس بچه های متوسطه اول نشسته اند. از میان شلوغ بازی هایشان راهی پیدا میکنم که با چند نفری حرف بزنم. میگویند: 6-7 ماهی می شود که جلسات هفتگی را می آییم. آن ابتدا یکی از بچه های محلمان معرفی کرد و ما هم آمدیم.
می پرسم آن بار اولی که آمدید یا روزهای بعدش، چه شد که ماندگار شدید؟ و جواب میدهند: حرف های حاج آقا مثل بقیه نیست. رنگ بویش فرق میکند. و بعد ادامه میدهند که اگر جدای از حاج آقا چیز دیگری هم باشد، فضای فانوس است. فانوس یک محیط آشناست. گروهی برای یک عده ی خاص نیست. عمومیت دارد. احساس غریبگی نمیکنیم. خوشرویی بچه ها چیز عجیبی است... از سفرهای فانوس میپرسم. از مشهد فانوس. میگویند: سفر دسته جمعی یک چیز دیگری است. و برای آخرین سوال میگویم تصور کنید که امروز خانواده ی شما هم قرار بود که به قم و جمکران بروند. میان سفر فانوس که هیچ یک از دوستانتان نیستند و سفر خانوادگی، کدام را انتخاب میکند؟ بلا استثنا میگویند با خانواده.
صندلی های جلوتر، بچه های متوسطه دوم نشسته اند. این را سرگروهشان میگوید. سلام و احوال پرسی میکنیم و مجدد همان سوال ها را تکرار میکنم. یکی از بچه ها بلافاصله میگوید ما 2 سال است که پای ثابت کار هستیم. فانوس که
می آییم انگار که همه ی بچه ها باهم خواهر هستیم. همه ی افراد باهم گرم میگیرند. بعضی وقت ها وقتی از فانوس برمیگردم، از اینکه درخیابان اینقدر مردم از هم دور هستند؛ اذیت میشوم. از بچه ها میپرسم فکرنمیکنید بعضی از این رفتار ها تصنعی باشد؟ یکی شان جواب میدهد: حتی اگر تصنعی هم باشد زیباست. این دوستی ها هرطور که هست زیباست. و من دوباره میگویم بنظرتان سرچشمه ی این دوستی ها کجاست؟ نمیدانم اسم کسی که جوابم را میدهد چیست اما یادم هست که لپ هایش حسابی قرمز شده بود. صدایش را صاف میکند و آرام میگوید: موضوع این است که کار فانوس خالصانه است. بعید میدانم کسی اینجا حقوق بگیر باشد. به میان کلامش میپرم و میگویم اینجا بعضی ها حقوق بده هم هستند. و مجددا در جواب سوالش میگویم یعنی خیلی ها از جیب خودشان مایه میگذارند. میگوید: دقیقا سرچشمه همین جاست. این خلوص کار است که به فانوس برکت میدهد. همین برکت است که به جلسات حس خوب میدهد. و همین حس خوب است که زیارت های دسته جمعی را اینقدر شیرین میکند. بعضی کارها
دسته جمعیاش چیز دیگری است. من سوال آخر را میپرسم:حاضر بودید که به تنهایی با فانوس سفر بیایید؟ هرسه میگویند 100 درصد. حتی اگر سنمان کمتر هم بود.
میان صحبت هایمان، بچه های ردیف بعد هم چیزهایی شنیده اند و مشتاق شده اند. میگویند اینجا هم بیا. اول راضیه صحبت میکند.کلاس هشتم است و بار اول به اصرار دوستش آمده است. میگوید: بار اولی که آمدم داشتند شربت تعارف میکردند. کادر خدمات حین تعارف شربت میگفت « خیلی خوش اومدی عزیزم» و من آنجا دیدم که هیچ تفاوتی میان خوش آمد گویی اش با پوشش های متفاوت نبود« سلام.بفرمایید. خیلی ممنون که تشریف آوردید.». در چشم هایم خیره میشود و میگوید: من آنجا حرف خدا را دیدم« همه ی بندگانم برای من عزیز هستند.»
به مرور پایه ثابت چهارشنبه ها میشود. به قول خودش همهی پرسش هایش داشت تیک پاسخ میخورد. پرسش هایی که ریشه در 2-3 سال زندگی بدون دین داشته است. ادامه ی حرف هایش هم مربوط به تحولات شخصی اش میشود. اینکه دقیقا چه اتفاقاتی را پشت سرمیگذارد تا به امروز برسد. این میان یک دفعه میپرسد این حرف ها را بعدا کسی میشنود؟ میگویم نمیدانم نوشته میشود یا نه! چیزی هست که میخواهی محرمانه باشد؟ میگوید اتفاقا میخواهم بگویم که شنیده شود: برای فانوس نه ظاهر و نه افکار و نه جایگاه بچه ها مهم نیست. ودوستش ادامه میدهد: اینجا هیچکس احساس تنهایی نمیکند.
یک نگاهی به صندلی های جلو میکنم. نمیدانم چرا ولی انگار مصاحبه خور خوبی ندارند. بیخیال رفتن میشوم. نزدیک جمکران هم شده ایم. برای نماز ظهر به مسجد جکران میرسیم. زیارت بچه ها که تمام میشود، بعد از خوردن نهار، سخنرانی حاج آقا است. بچه ها چایی به دست، روبهروی حاج آقا مینشینند. صوت شبستان آنقدر ها چنگی به دل نمیزند. تریجیح میدهند مقدمه ی کار اینجا باشد و باقی صحبت ها برای قم. اصل حرف حاج آقا این است:
این روزها، نگه داشتن ایمان، مثل نگه داشتن آتش در دست است!
سوار اتوبوس که میشویم، مجدد به سراغ بچه ها میروم. دوتا دختر عموی 15 ساله پیدا میکنم. از حرف هایشان اینطور پیداست که هردو تحولاتی داشته اند که زیاد مایل به گفتنش نیستند. میپرسم در طول این 1 سال و نیمی که
آمده اید، چیزی هست که درخاطراتان مانده باشد؟ و ثمین از گم شدن انگشترش در سفر مشهد میگوید. اینکه سرگروهش به هر دری میزند که هم انگشترش را پیدا بکند و هم ثمین را آرام. بچه ها میگویند در طول این یکسال تمام چهارشنبه ها آمده اند. حتی جلسات دیگر فانوس را هم. انگار دلشان به همین چندساعت هایی خوش است که جدای از مدرسه هم فال است و هم محفل علمی.
به قم که میرسیم، درطول مسیر پیاده روی چندنفری از بچه ها میخواهند به قول خودشان« میگ میگی» بدوند که به اول قافله برسند. یکی از دوستانشان حوصله ی دویدن ندارد. میگویم بیا تا باهم آرام تر برویم. درعوض از خودت و فانوس بگو. میخندد و میگوید: 17 سالم هست و الان هم علوم انسانی میخوانم. در طول 1 سالی که از آشنا شدنم با فانوس میگذرد، به حرف های حاج آقا دل بسته ام. میان این سردرگمی های جامعه، راه درست را نشانمان میدهند. دل خوشم به بچه های فانوس. فرقی بین کادر و بقیه نیست. انگار همه باهم هستیم. میخواهم بیشتر موضوع را باز بکند. مصداق این یکی بودن را بگوید که به یاد پاره شدن چادرش در سفر مشهد و بچه هایی که به سختی برایش چادر جور میکنند، می افتد. بعد یک دفعه میگوید: دنبال چه چیز هستی؟ باحال نیست! اینهمه دختر دور هم جمع شدیم! نگاه کن جمعیت را...
از یک جایی به بعد ننوشتم اما همه ی بچه ها، سفرهای دسته جمعی فانوس را چه با دوستانشان و چه تنها، با هیچ چیزی عوض نمیکردند.
ادامه دارد...