as _
as _
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

آیلتس: زندگی از میان مرگ می گذرد۵

قواعد همیشگی و تکراری شرطی های نوع اول و دوم و سوم و صفرم داره توضیح داده میشه. انگار توی اسپکینگ استفاده کردن چندتا از این ها میتونه نمره ات رو بهتر کنه. توی ذهنم هستم. توی مکالمه دیشب گیر افتادم. نیمه تابستان است. هوا دم دارد. کولر آسایشگاه کار نمیکند. همه خوابیدن. میرم بیرون. مجید صدایم می کند.

-مهندس چه خبر؟

ساعت ۳ نصف شب است. انگاری اون هم گرمش بوده. موقع نگهبانی دیدم که چه جوری میخوابد. توی خواب ناله می کند ولی توی بیداری همیشه میخندد. دانشگاه تهران فوق لیسانس اقتصاد خوانده. عاشق ریاضیات است. دیفرانسیل و جبر خطی میداند. اقتصاد خرد و کلان رو با تحلیل های آماری و هوش مصنوعی ترکیب می کند. از فلسفه لذت می برد. برایم همکلامی باهاش لذت بخشه. حرف هم رو میفهمیم. مشکلات مملکت را با اعداد و ارقام بیان میکنیم. سیاست رو از زاویه شبکه های باور بیز بررسی میکنیم. با هم میخندیم، بحث میکنیم، فحش میدهیم، راه حل هایی نهایی برای مشکلات مملکت و مردم پیدا می کنیم. فرهنگ را اصلاح می کنیم. به خوش طینتی آدم ها دوباره و دوباره ایمان می آوریم. سعی می کنیم آزادانه بحث کنیم. از آرزوها و ایده هامون توی حوزه کار و دنیای آکادمیک صحبت می کنیم. از زندگی شخصی همدیگر خبر نداریم ولی عین برادر هستیم. دست هایش پینه داره. کارگری کرده. آخر هفته ها پادگان نمیاد. بچه ها میگن پنجشنبه، جمعه ها توی یه تالار کار میکنه.

میروم کنارش مینشینم.

-خوابت نمیبره؟ گرمه مگه نه؟

با خوش رویی همیشگی اش می گوید. صورت بشاش همیشه سر حالم میاورد.

-شنیده چی شده؟

ناراحتی و خشم توی چهره اش میبینم.

-دیشب توی آسایشگاه ترابری به یه سرباز تازه وارد تجاوز شده.

"از شرطی نوع صفر هنگامی استفاده می کنیم که عمل و نتیجه آن مشخص باشد."

رفتار وحشیانه باعث رفتار وحشیانه می شود.

پسری ۱۸ ساله. عزیز دل خوانواده ای.

-میدونی ابوالفضل، میگن آدمی که از طوفان بیرون اومده همون آدم سابق نیست. هنوز توی پادگانه. دارن سعی میکنند خیلی شلوغ کاری نشه. هیچکس حوصله شلوغی رو نداره. توی بهداریه.

به پنجره اتاق بستری بهداری که چند ساختمان آنطرف تر هست نگاه میکنم. چراغش روشن هست.

-نمیدونم چه کاری درسته. نمیدونم مشکل از چه کسی و یا کجاست، اما میدونم که اینجا بودن ما اشتباهه.

حرف هایش با بغض همراه است. میدونم که نگران اون پسره. هجده سال عزیز و دلبند خانواده ای رو تخت دراز کشیده.

باید بروم. ساعت ۷:۴۵ شده. دیر میکنم. دژبان اهمیت نمیدهد. پادگان ملتهب است. اطراف بازداشتگاه پاسدارخانه چند کادر ایستاده اند. روال اداری طی می شود. توی آموزشی هم دیده ام. سرباز و کادر کشیک بهداری بازداشت شده اند. افسر سر و افسر جانشین با هم صحبت می کنند. برگه ها امضا می شوند. نگهبان های پادگان امشب سیگار نخواهند کشید. همه وظیفه شناس خواهند شد. مادری امشب نخواهد خوابید. پدری شکسته خواهد شد. امشب خوابم نخواهد برد.

-رگ دستش رو زده.

وقتی که دارم ساختمان بهداری را نگاه میکنم نگهبان شب می گوید. از هیجانی که در صدایش است منزجر می شوم.

مجید را می بینم، سیگاری در دست با دژبانی در حال بحث است. سعی می کنم فضا را آرام کنم. دژبان می رود. کنار هم میشینیم. کسی حوصله اعداد، فلسفه و زندگی رو نداره.

-داریم مرد میشیم ابوالفضل.

با لبخندی تلخ می گوید.

-هر دفعه که یکی خودکشی می کنه، یا بلایی سرش میاد نسبت به قبل کمتر ناراحت می شوم. داریم نامرد میشیم.

نمیدونم باید چه کار کنم یا چی بگم. راست میگه. داریم به پلیدی عادت می کنیم. انگار داریم برای زندگی توی این جامعه آماده میشیم. عین یه تیکه گوشت، قاطی بقیه داریم پخته میشیم. افکارمون داره حالتش رو از دست میده. دیگه برای ناعدالتی توی تقسیم غذا با کسی بحث نمی کنم. دیگه حوصله بحث کردن با بقیه سربازا به خاطر اینکه از سربازهای جدید سو استفاده نکنند رو ندارم. توی لوحه نگهبانی به کسی جز خودم فکر نمی کنم. بوی تعفن پیدا کردم. یاد دست های پسر می افتم که روزی پدر و مادر می گرفتند و الان سرد و خشک شده اند. وقتی بدن بی جان پسرشون رو ببینند با این تناقض چه کار خواهند کرد. یاد دست هایت می افتم. صدای مجید رشته افکار را پاره می کند. با خنده و اشک و سیگاری گوشه لب می گوید:

-چه خبر مهندس؟


لبخند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید