مرا گفتی بدر پرده دریدم/مرا گفتی قدح بشکن شکستم
مرا گفتی ببر از جمله یاران/بکندم دل از همه در تو بستم
ساعت ۱۱ شب بود. دژبان آشنا بود. قبلا چند بار باهاش بحث کرده بودم. از یه جایی به بعد آشنا شدیم. لازم نبود لباس عوض کنم، لازم نبود نگران تاخیر باشم. لازم نبود به چیزی فکر کنم. ۲۷ اسفند بود. همه رفته بودند خونه. نگهبان ها پادگان بودند. نگهبانی تنبیه ای وایساده بودم پادگان شب عید. دژبانی رو که رد کردم یه راست رفتم سمت آسایشگاه. حوصله نداشتم. شب عید نگهبانی برای بچه شهرستان خیلی خوشایند نیست ولی خب الان هستم دیگه. داشتم میرفتم کارامو بکنم نظامی بپوشم پست رو تحویل بگیرم. "عیار" داشت گریه می کرد. ۲۵ ساله،بچه کرمانشاه، موی رنگ روشن،رنگ پوست روشن،چشم های سبز، قد کشیده ای داشت. خوش تیپ بود. دختر خاله اش بیمارستان مسیح دانشوری چند ماه بود بستری بود. دوستش داشت. سرطان ریه. بهش زنگ زده بودند. مامانش بهش گفته بود مریم حالش خیلی بده، اگه میتونی بیا. جلوی دژبانی گریه کرده بود که بزارن بره بیرون. نتونسته بود. رفتیم سمت یگان من. به افسر شیفت قضیه رو گفتم،از توی اداری سه تا برگه تردد برداشتم،سوار ماشین شدیم رفتیم سمت دژبانی. دژبان بازرسی بدنی کرد، ماشین بازدید شد، رفتیم سمت دارآباد.
دوست داشتم بهش بگم چیزی نیست، بهش بگم همه چیز اوکیه، بهش بگم توکلت به خدا باشه. می خواستم دلداری بدم. ولی ترجیح دادم گریه کنه چیزی که خودمم قبلا یه بار ترجیح داده بودم. گاهی میدونی چی شده فقط می خوای تا ندیدی باور نکنی. ساکت بودیم. دلم گریه می خواست. من میدونستم چه خبره. داشتم میدیدم که داره چی میشه. من متنفر بودم از تکرار. دلم گریه می خواست. نمیدونستم برخورد عیار چه جوری قراره باشه. دوست نداشتم شکسته شدنش رو ببینم. ترجیح میدادم پیاده بشم. هنوز فضای بیمارستان رو نمی تونستم تحمل کنم. عین برادر نبودیم ولی نمی خواستم توی شرایط سخت تنهاش بزارم. رسیدیم.
تخت خالی بود. اتاق خالی بود. کسی نبود. زنگ زد.
-کجایید ؟
رفتیم بیرون.
-خاله چی شده؟
نفسی برای گریه نداشتند. ۵ بعد از ظهر فوت کرده بود. یهو اتفاق افتاده بود. کسی انتظار نداشت. افسر شیفت گفت باید بره و بهتره که منم باهاش برم. نگهبان بودم. دوستم عزیزی رو از دست داده بود. موندم. دلم گریه می خواست. بغلم کرد. گریه کرد. گریه ام گرفت. پاهاش سست شده بود. سخت در آغوش کشیدمش. گریه کرد. داغی اشک هاش رو روی شونه ام حس می کنم. یکساله که گذشته ولی هنوز صدای هق هقش توی گوشمه. چه لحظه غریبی است از دست دادن عزیزی. وجودی که دیگه قرار نیست ببینی. حتی همه دنیا نمیتونند کاری بکنند که ثانیه ای ببینیش. گاهی حتی جنون هم کار ساز نیست.
دومین طلوع خورشید رو توی بیمارستان دیدم. همه چیز عین دیروز است عزیزترینت رفته و همچنان همه چیز عین دیروز است. دارم گریه میکنم چون می دونم قراره چی بشه. همه چیز داره تکرار میشه فقط برای یک نفر دیگه. حالا عین برادر شدیم.