ویرگول
ورودثبت نام
as _
as _
as _
as _
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

خلاء

– تا به حال دیده‌ای که محکوم به اعدام را با جوخه آتش بکشند؟

– خب… سربازها به او شلیک می‌کنند، نه؟

– نه. سه سرباز لوله‌ی تفنگشان را روی قلبش می‌گذارند. وقتی ماشه را می‌کشند، چیزی نمی‌ماند جز حفره‌ای سیاه. انگار دریچه‌ای باز می‌شود به هیچ. نگاهت درونش گیر می‌کند، مثل پرنده‌ای که بال ندارد. چیزی که نیست، بیشتر از هر چیز خودش را نشان می‌دهد.

گرما می‌پیچد. هوا سنگین است. سرم خالی، بدنم خسته. غم دارم بی‌هیچ دلیل. دیگر مهم نیست چرا؛ غم مثل موجودی مستقل شده، جان دارد، نفس می‌کشد. عجیبی‌اش این است که لذت‌بخش است. زبانم می‌سوزد. احساساتم بی‌مرز و مبهم‌اند؛ مثل توده‌ای از گل‌ولای در آب. چیزی روشن نیست.

راه ادامه دارد. مسافرخانه‌ها بی‌پایانند. در یکی مردی خوابیده، دست‌هایش پر از جای زخم سوزن. اما نفس نمی‌کشد. مثل سایه‌ای بی‌جان رها شده. بی‌تفاوت رد می‌شوم.

خلأ دوباره صدایم می‌کند. بودن یا نبودنش، دو جهان را می‌سازد: یکی مملو از ترس و وحشت، دیگری تهی و بی‌امید. از دلش می‌گذرم، و می‌گذارم جهان فقط غمگین باشد.

گرگ‌ومیش است. دوباره باید آغاز شود. اسنپ می‌گیرم. ماشینی بین‌راهی. سکوت همه‌جا را پوشانده؛ راننده هم نیمه‌خواب است. نیمه‌راه، ماشین خراب می‌شود. جاذبه کمتر حس می‌شود. فکر می‌کنم اگر بپرم، شاید هیچ‌وقت به زمین نرسم. چراغ‌های دو شهر در دوردست می‌درخشند. به هر دو به یک اندازه غریبم. وقتی دوباره سوار می‌شوم، هیچ‌کس آشنا نیست. حتی راننده هم عوض شده.

ترن هوایی است؛ اما بی‌هیجان. سقوط است، سقوط مداوم. فقط این‌بار در دل آرزو می‌کنی به پایان برسی. دلم می‌خواهد در ماشین را باز کنم، خودم را پرت کنم بیرون. واقعیت و خیال درهم حل می‌شوند.

شهر می‌رسد. بوی داغش، شور و چرک و کینه، مثل سیلی به صورتم می‌خورد. بوی آدم، بوی حضور و نبودن. آن سوی حفره، تهی مطلق است. و من فکر می‌کنم باید همین باشد: يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ.

خورشید بالا می‌آید. می‌خزم زیر پتو. چشم‌هایم بسته می‌شوند. خلأ هنوز در ذهنم است. می‌دانم وقتی دوباره بیدار شوم، باز از همان سؤال آغاز خواهد شد:

– تا به حال دیده‌ای که محکوم به اعدام را با جوخه آتش بکشند؟

جهان
۱
۰
as _
as _
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید