
نگهبان هرازگاهی از دریچه نگاه میکند. مرا میپاید، مبادا بلایی سر خودم بیاورم. گرفتن جانم سهم آنهاست. نکند یک وقت به سهمشان تجاوز کنم. البته اگر ابزار کارآمدی داشتم، مرگ را از خودم دریغ نمیکردم.
یادم میآید کودکی بازیگوش بودم و مادرم با دمپایی یا جارو رو به من میآمد تا برای شیطنتهایم گوشمالیام بدهد. گاهی از شدت استیصال و ترس به بغل خودش پناه میبردم. از ترس مادرم به مادرم میچسبیدم!
حالا همین صحنه برایم تداعی میشود. انگار جایی از مغزم میگوید: تنها جایی که میتوانی از دست مرگ در امان باشی، در آغوش خود مرگ است. بهجای اینکه گوشهای بیفتی و از ترس بلرزی... شهامت نشان بده و به وصالش برو.
تن عاریهایام را تا دم در میکشانم. تقهای به در میزنم. نگهبان میآید: – چی شده؟ چیزی لازم داری؟ لحنش مهربان شده. این هم از معجزات دممرگ بودن است. انگار حالا که میخواهم بمیرم، دیگر مهم نیست یک زندانی و انگل اجتماع هستم.
– یه کاغذ و قلم میخوام. بیحرف از در دور میشود. بعد از چند دقیقه برمیگردد. یک مداد و دو سه برگ کاغذ از زیر در وارد میشوند. نگاهی به ساعت میکنم. سهساعتی مانده تا آفتاب بزند. تنم به رعشه میافتد. مداد را برمیدارم، دستم میلرزد. انگار که وقت امتحان تمام شده و من حتی یک کلمه هم ننوشتهام.
مینویسم: «سلام». خطخطیاش میکنم. مگر آداب معاشرت برای یک مرده چه اهمیتی دارد؟ مینویسم: «بعد از مرگم...» خط میزنم. بعد از مرگت چی؟ میخوای بگی بعد از مرگت چی؟ بعد از مرگت به تو چه ربطی داره؟ دنیا میمونه و آدماش. اون وقت کی به حرف یه مرده گوش میده؟
هیچوقت انقدر مرگ خودم را نپذیرفته بودم. مثل همهی آدمها فکر میکردم همه هم که بمیرند، من نخواهم مرد. یا لااقل حالا حالاها نخواهم مرد. چند نفر دیگر باید بمیرند تا آدمیزاد باور کند مرگ خودش را؟ این یک استقرای خیلی خیلی محکمه که هیچکس نمیخواهد باورش کند.
به کاغذهای سفید زل زدهام. یک برگه برمیدارم. مینویسم: «وقتی من رفتم، تو میمانی.» بالاخره اشکهایم میریزند. اشکهایم روی کاغذ میافتند. فکر میکنم این اشکها دلشان نمیخواسته با من بیایند توی قبر! برای همین دارن همینجا پیاده میشن.
پیراهنم را درمیآورم. پا و تنم برهنه شده. نمیخواهم هیچ چیز عاریهای دستم باشد. تا میتوانم باید رها شوم. و آخرین چیز، این تن نحیفِ کارکرده است. آن هم بدهیام به طبیعته. وقتی بدهیام را به طبیعت پرداخت کنم، دیگر هیچکس از من طلبی نخواهد داشت...
دیگر اشکهایم خشک شده. آخرین مهتاب رفته است و جایش را آفتاب گرفته. قفل در باز میشود. نگهبان با سکوت و احترام نگاهم میکند. قلم، کاغذها، کفش و پیراهنم را کف سلول جا گذاشتهام. عمرم از آن خطی که دیشب روی دیوار کشیدهام کوتاهتر است. خیلی کوتاهتر.
برای آخرین بار به این بدنی که سوارش هستم نگاه میکنم. حس میکنم بیش از همیشه دوستش دارم. با تمام وجود. اما وقت تسلیم است. وقتی طناب دور گردنم میافتد، روحم پرواز میکند. آنها تن بیجانم را اعدام میکنند. آخر هم به هدفشان نرسیدند...