قسمت اول

در آخرین شب دنیا در آخرین سلول انفرادی دنیا آخرین نفسهامو می کشیدم. نور آخرین مهتاب دنیا روی صورتم افتاده بود. بدنم خشک و بی جون بود. دستام سرد و لرزان روی زانوهام افتاده بود. سروکله سوسکی پیداشد و به طرف ظرف غذایی رفت که نگهبان ساعتی پیش برایم آورده بود. این هم آخرین سوسک دنیا... کمی از غذا خورده بودم. فکر می کردم اگر ماموران اعدام دست بجنبانند و معطل نکنند. این غذا تنها چیزیه که باخودم به زیرخاک می برم.
مغزم زورش رو می زد که گولم بزنه، حواسمو پرت کنه. کاری کهتمام این سال ها به خوبی انجام داده بود. اما نمیتونست تمام دیوارهای سیاه چرکین زندان مثل آینه ای شده بودند که تمام قد مرگ رو منعکس می کردند.
داشتم دستی دستی از ترس مرگ می مردم! چه پارادوکس خنده داری بود. هرلحظه که به فکر مرگم می افتادم تمام هستی ام فرو می ریخت. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا آخرین شب لعنتی دنیاهم بگذرد. میخواستم به معنای زندگی بیندیشم. به مرگ ختم می شد. خواستم به جبر و اختیار آدمی فکر کنم. مرگ به عنوان جبارترین مقوله زیست انسانها به من پوزخند می زد. خواستم به عزیزانم فکرکنم اما در آنجا مرگ از نزدیکترین نزدیکانم بود. فردا را تصورکردم که من و مرگ درآغوش هم زیر خاک به خوابی ابدی فرو رفته ایم. و دیگر مهم نیست که این آخرین مهتاب دنیاست یا آخرین مهتاب من. بامرگ من تمام هستی به یک باره محو می شود. گویی که از ابتدا نبوده است. پاهایم را روی سنگ سرد کف سلول دراز کردم. دیگر رمقی برایم نمانده. امیدوارم تا لحظه اعدامم زنده بمانم!
از دریچه روی در، به ساعت بیرحم سالن نگاه میکنم.
عقربهها، نظامیوار، سخت و سنگین پیش میروند…
این چهاردیواری تنگ و نمور، مرا مجبور کرده با خودم روبهرو شوم.
اینجا، آخر دنیاست. سکوت محض. فقط من ماندهام.
اما… من کیام؟
چرا زودتر نپرسیدم؟
اسمم؟ آن را پدر و مادرم انتخاب کردهاند.
فامیلیام؟ میراث اجدادم است.
شغلم؟ از اقتضائات جامعهست.
من کیام… اگر همهی اینها را از من بگیری؟
احساس تهی بودن میکنم، انگار فندقی را شکسته باشی و وقتی پوستهاش را کنار بزنی، ببینی مغزش خالیست.
این خلا را چطور در چند ساعت باقیمانده پر خواهم کرد؟
چرا باید حالا به این پرسش برسم؟ حالا که دارم به سوی طناب دار میروم، و چشمهایی بیاحساس انتظار میکشند که مرا بالا بکشند.