در خیابان ها همهمه ایست.
سال نو در راه است.
ناگهان قطره ای باران تلنگری به شانه ام زد.نور رعد برق آسمان را روشن کرد و صدای مهیبی فضا را فرا گرفت قدمهایم را تندتر کردم ،تابلوی کافه ای از دور توجهم را جلب کرد.راهم را به سمتش ادامه دادم .داخل شدم میز روبروی شیشه راانتخاب کردم.همیشه عاشق تماشای رهگذران خیابان بودم. قهوهای سفارش دادم و غرق تماشا شدم.
در آن سمت خیابان مرد نسبتا چهارشانه و قد بلندی از در اسباب بازی فروشی خارج شد و به دنبالش زن جوانی که دست دخترکی را در دست داشت.مرد، خرسِ پشمالوی سفیدی در بغل گرفته بود، طوری که چهره اش به زحمت دیده میشد.
چراغ های خودروی مشکیِ آبنوس کنار خیابان روش شد.
خانواده ی خوشحال سوار شدن.
ناگهان با صدایی به خود آمدم.
_آقا عروسک دارم!
دخترکی با موهای خرمایی بلندِ گره خورده و عروسکهای دست ساز در دستش کنارم ایستاده بود.
زن لاغر اندامی در پشت شیشه کافه منتظر دخترک بود.
عروسک را گرفتم و اسکانسها را در دستان کوچک ِسردش گذاشتم دخترک دوان دوان به سمت خیابان رفت.
مادرش در پشت سر قدمهایمش را تند تر کرد تا به دخترک برسد.ناگهان صدای بوق ممتدی از خودروی مشکیِ آبنوس بلند شد،مرد سرش رو از ماشین بیرون آورد و با فریاد چیزی گفت..
مادرِ نگران دست دخترک را در دستش گرفت و با شتاب به آنسوی خیابان رفتند.
پیشخدمت فنجان قهوه را روی میز گذاشت فنجان را سر کشیدم.
تلخ بود!
از کافه بیرون زدم،به راهم ادامه دادم ،جوانی را دیدم که با صدای بلند میگفت آتیش زدم به مالم به خاطر عیالم..
آنقدر فریاد کشیده بود که صدایش بدجور خش گرفته بود،
به داخل فروشگاه رفت لیوان آبی سرکشید وروی نیمکت جلوی در نشست که نفسی تازه کند. مرد چاقی غرولند کنان به سراغش آمد:
_ پاشو ببینم الان وقت نشستن نیست...جوانِ خسته دوباره شروع کرد:
_آتیش زدم به مالم..
چند قدم آنطرف تر زن و شوهر جوانی را دیدم که در حال مشاجره بودن، ناخواسته صدایشان را میشنیدم.زن جوان از سرویس ناهار خوری جدیدی که خواهر و همسر خواهرش از ترکیه سفارش داده بودن میگفت و اصرار داشت که آنهاهم ناهار خوری خود را که سال گذشته خریداری کرده بودند و گویا به تازگی هم قسط آن تمام شده بود را عوض کنند.
مرد با نثار چندین ناسزا به باجناغ خود به زن میگفت که نیازی به این کار نیست .قدمهایم را تندتر برداشتم تا از آن مشاجره خسته کننده فاصله بگیرم.
به اتوموبیلم که کنار خیابان پارک شده بود رسیدم. سوار شدم ،در راه به ماجراهای خیابان سعادت فکر میکردم،نفهمیدم کی به نزدیکی خانه رسیدم.
آقای میم را عصا زنان دیدم که معمولا عصر ها به پارک محل برای پیاده روی میرفت،به تازگی نوه ی تنها پسرش در کانادا به دنیا آمده بود. هفته گذشته تصویرش را به من نشان داد و میگفت دوست داشت اسمش را سیاوش میگذاشتند اما عروس کاناداییشان نام دنیل را برای نوزاد انتخاب کرده.
کلید را داخل در چرخاندم و داخل شدم.
روی مبل راحتی نشستم و شماره مادرم را گرفتم؛بعد از چند صدای بوق با شنیدن صدای مادرم که به بعد از یک کسالت به تازگی جان گرفته بود،جانِ تازه گرفتم به او گفتم که امشب برای دیدنشان به شهر زادگاهم خواهم رفت و شاید تصمیمی برای ماندن در آنجا بگیرم....پایان