هستیا
هستیا
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

آخرین ستاره (۳)

وقتی آخرین ستاره در حال سوختن است ، در کنارم بایست ...

با هم از این ستاره فرار میکنیم ، فقط کافیست دستانم را بگیری !

ماه غمگین من میشوی و من خورشید سوزات ،

ماه و خورشیدی که هرگز در کنار هم قرار نمیگیرند ...

در هر دنیایی که باشی، هر کجای زمین و آسمان ؛

پیدایت میکنم و دوباره چشمانت را می پرستم.

دوباره عطر تنت را به جان میکشم، ماه غمگینم، مرا بنگر ؛

شاید این آخرین دیدار باشد ...

عاشقانه می‌بوسمت ماه محبوبم، گرمای شدید خورشید را زیر پوستت حس کن.

حرارت غیر قابل وصفی که مانند خون در رگ هایت میپیچد از عشق خورشید است!

چه کسی تو را از من ربود؟ که مرا هیچ ساخت ؟

حال هیچ شده ام، من بی شعر و هنر و نوا، من بی تو ...

مرا هیچ کرده اند و قضاوت میکنند، میبینی ماه من ؟

بتاب و نوری شو در تاریکی قلبم، ای ماه روشن، نقش صورتت را در زلالی اشک‌ هایم بنگر!

نقاب سردت را بشکن و زیبایی چشمان کهربایی ات را به رخ جهان بکش.

تویی که با نسیم صبحگاهی می آیی و با رفتنت طوفان می‌کنی در تار و پودم، ای تویی که هیچ میسازی تمام هستی ام را ...

قطرات باران را ببین که به پنجره میخورد، میخورد و قلبم را تکه تکه میکند، صدای قلبم را می‌شنوی؟

قطرات باران بهاری صورتم را نوازش می‌کند و با هر بوسه سردش بر تن داغم خاطراتت را مرور می‌کنم ...

با هر قدم در ذهنم به تو نزدیک تر می‌شدم ؛

در خیالاتم هزاران بار در آغوشت کشیدمت ؛

قلبم از حضورت خیس میشود، چشمانم را می‌بندم و با لبخندی تلخ ؛ دوباره در خیالم با تو، می‌رقصم ...

تا جایی که پاهایم درد میگیرد و موهایی که مانند سرنوشت سیاه است صورتم را زخمی میکند، من نمی ایستم!

میخواهم هنوز برقصم، تا آخرین قطره اشک هایم هم تمام شود، تا دست هایم بی توان شوند، آخر میدانی ؟

من آنقدر بر سینه مشت میکوبم تا ضربان قلبت را کنار قلب ترک خورده ام احساس کنم.

دردم این است که نمیتوانم ببینمت، من در این تخت ها، بسته شده به میله ها، چه میتوانم بکنم؟

نمیتوانم حتی کنار پنجره بروم و به صورتت که آنقدر به من نزدیک است نگاه کنم؛

میخواهم اینجا در کنارم باشی، لحظه ای بودنت را حس میکنم و لحظه ای ...

چیزی نیست، هیچ نشانی از تو نیست!

بجز همان کور سوی نور تابیده از پنجره نیمه باز...

نمیدانم این بند تا کجا ادامه دارد، شاید از در بیایی و طناب گره خورده را باز کنی از دور قلبم.

قلبم را فشرده است، پروانه هایت در قلبم پر پر میزنند و طناب محکم نبودنت محکم تر دور تمام تنم میپیچد.

در آخرین لحظات گفتی ماه میشوی و هرشب با دلتنگی به من می نگری.

چند سال است سکوت کرده ام ؟

چند سال است درخت خشکیده وجودم دیگر شکوفه نمی‌دهد ؟

کسی نیست سخن بگویم و درد دل و دلتنگی ام را برایش بازگو کنم!

تنها همدم من شده همان کورسو که آخرین نشانی از توست...

همدمم خاطراتت شده اند، که با مرورش هر شب پروانه های آرام عشقت در دلم وحشی میشوند...

همدمم خاطره همان حوض قدیمی شده، همانی که نمیدانم ماهی سرخ و سفید هنوز در آن نفس میکشد یا نه ...

من مانده ام و این طناب محکم، تو کی آنقدر بی صدا رفتی؟

نگفتی اگر بعد از رفتنت برف بارید، رد پاهایت را چه کنم؟

نگفتی اگر باران بارید، تنها زیر باران خیس میشوم ؟

نگفتی اگر باد موهایم را بهم ریخت که مرتبشان میکند و با تبسمی کوچک آنها را پشت گوش هایم روانه کند؟

و نگفتی و نگفتی، با خودت فکر نکردی من بی تو هیچ میشوم‌.

مرا بنگر!

در این اتاق سفید، در این مکان تاریک و خلوت ...

قلبم را در دستانت بگیر و من را راحت کن!

من میخواهم از عشقت بمیرم!

صدایم را بشنو، صدای من را نه، صدای قلبم را

صدایم را بشنو، صدای من را نه، صدای قلبم را.

آخرین قطره زهر عشقت چشمانم را کور کرده و مرا به خواب عمیقی وادار میکند.

من خوابیده ام، تا خودت با بوسه ای آرام بیدارم کنی، ولی نه در این دنیای بی رحمی که تورا از من گرفت ...




🖤 به نام تاریکی شب )):
🖤 به نام تاریکی شب )):

تموم شد آخرین ستاره، نوشته ای که ایده رمان جدیدم و داد و الان بلاخره تموم‌ شده...

می‌خوام داستان آنلاین باشه و همینجا تو ویرگول عزیزممم بذارم.✨✨✨

جالبه که من نوشته های غمگین مینویسم همش با فاز شکست عشقی ولی من به عشق اعتقاد ندارم و تجربه مشابهی هم نداشتم

بعد خواننده فکر می‌کنه من الان یه شکست عشقی خورده افسرده ام 👌

واقعا دوست داشتم نگرانی ها و مشکلاتم در همین سطح بودا 😅😅

ولی قبول دارید جامعه الان از‌عاشقانه بیشتر استقبال می‌کنه؟ اینجوری که من دیدم همینه.

ولی قبول دارید جامعه الان از عاشقانه بیشتر استقبال می‌کنه؟ اینجوری که من دیدم همینه.لی قبول دارید جامعه الان از عاشقانه بیشتر استقبال می‌کنه؟ اینجوری که من دیدم همینه.

در کل امیدوارم موفق باشید دوسِتان، فعلا یکی امتحان داره و باید بره ادبیات بخونه )):








نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید