در کمد قدیمی با صدای زیادی باز میشود ، چند قفسه خاک گرفته و کهنه که بوی نم گرفته است نمایان میشود ،
دستم را به فقیه ها میکشم و خاک هارا بلند میکنم ، بوی خاک در سرم میپیچد و خاطراتی را زنده میکند یکی از گنجه های خاکی را باز میکنم ؛ عروسک کوچکم ، همانی که شاهد کودکی و بازی های من بوده
دستم را به فقیه ها میکشم و خاک هارا بلند میکنم ، بوی خاک در سرم میپیچد و خاطراتی را زنده میکند ،یکی از گنجه های خاکی را باز میکنم ؛ عروسک کوچکم ، همانی که شاهد کودکی و بازی های من بوده
آرام بیرون می آورمش ، دستی به صورت زیبا و قدیمی از جنس پارچه اش میکشم ...
چشمان دکمه ای و موهای نخی اش را نوازش میکنم
روی صندلی مینشینم ، به او میگویم :« سلام عروسک قشنگم ، دلم برات تنگ شده بود ، من بزرگ شدم و رشد کردم و تورو فراموش کردم ولی ... تو منم فراموش نکردی نه ، من خیلی دردها کشیدم ، اونایی که دوستشون داشتم از دست دادم ، کلی گریه کردم؛
گفتم که خسته و درمونده ام ولی کسی نبود که بشنوه
عروسک لبان نخی اش را تکان میدهد و آرام زمزمه میکند :« من میشنوم ، من دوست دارم و همیشه داشتم ، تو دوست منی و همیشه به حرفات گوش میدم ..»
اشک هایم جاری میشود و لب هایم شروع به لرزیدن میکند؛ بریده میگویم :« واقعا ؟! ...»
- بعله واقعا ، همیشه کنارتم و بهت گوش میدم »
+ من خیلی تنهام ، کار میکنم و تحقیر میشم ، شبا آنقدر خسته ام که وقت رویا و خیال ندارم ..»
- پس من ازت مراقبت میکنم ...»
+ مرسی که کنارمی .»
روز ها و ماه ها میگذشت و من هر روز در کنار عروسک زندگی میکردم ، دیگر خبری از هق هق های بی صدا نبود ، خیلی وقت بود اشک هایم بدون درد سرازیر میشد ...
زندگی من بهتر شد ، همه به عروسک هایمان نیاز داریم ، عروسک هایمان را بیرون بیاوریم و روی قلب هایمان بذاریم ....)):