هستیا
هستیا
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

اشک های عروسک

در کمد قدیمی با صدای زیادی باز میشود ، چند قفسه خاک گرفته و کهنه که بوی نم گرفته است نمایان میشود ،

دستم را به فقیه ها میکشم و خاک هارا بلند میکنم ، بوی خاک در سرم میپیچد و خاطراتی را زنده می‌کند یکی از گنجه های خاکی را باز میکنم ؛ عروسک کوچکم ، همانی که شاهد کودکی و بازی های من بوده

دستم را به فقیه ها میکشم و خاک هارا بلند میکنم ، بوی خاک در سرم میپیچد و خاطراتی را زنده می‌کند ،یکی از گنجه های خاکی را باز میکنم ؛ عروسک کوچکم ، همانی که شاهد کودکی و بازی های من بوده

آرام بیرون می آورمش ، دستی به صورت زیبا و قدیمی از جنس پارچه اش میکشم ...

چشمان دکمه ای و موهای نخی اش را نوازش میکنم

روی صندلی می‌نشینم ، به او میگویم :« سلام عروسک قشنگم ، دلم برات تنگ شده بود ، من بزرگ شدم و رشد کردم و تورو فراموش کردم ولی ... تو منم فراموش نکردی نه ،‌ من خیلی دردها کشیدم ، اونایی که دوستشون داشتم از دست دادم ، کلی گریه کردم؛

گفتم که خسته و درمونده ام ولی کسی نبود که بشنوه

عروسک لبان نخی اش را تکان میدهد و آرام زمزمه میکند :« من می‌شنوم ، من دوست دارم و همیشه داشتم ، تو دوست منی و همیشه به حرفات گوش میدم ..»

اشک هایم جاری میشود و لب هایم شروع به لرزیدن میکند؛ بریده میگویم :« واقعا ؟! ...»

- بعله واقعا ، همیشه کنارتم و بهت گوش میدم »

+ من خیلی تنهام ، کار میکنم و تحقیر میشم ، شبا آنقدر خسته ام که وقت رویا و خیال ندارم ..»

- پس من ازت مراقبت میکنم ...»

+ مرسی که کنارمی .»

روز ها و ماه ها می‌گذشت و من هر روز در کنار عروسک زندگی می‌کردم ، دیگر خبری از هق هق های بی صدا نبود ، خیلی وقت بود اشک هایم بدون درد سرازیر میشد ...

زندگی من بهتر شد ، همه به عروسک هایمان نیاز داریم ، عروسک هایمان را بیرون بیاوریم و روی قلب هایمان بذاریم ....)):

عروسک
نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید