هستیا
هستیا
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

خزعبلات یک دیوانه!

سرم رو رو میز میذارم، کلی همهمه تو کلاس بود و سر درد گرفته بودم...

دوست داشتم سرم رو بلند کنم، ببینم روی صندلی اول گوشه کلاس نشستم و به پنجره تکیه دادم...

تو همون کلاس قدیمی، بچه های قدیمی؛

دوست صمیمی خرم بزنه تو سرم و بگه :« پاشو دیگه! دبیر اومدا!»

منم بیدار بشم ببینم پنج دقیقه از زنگ مونده و بگیرم بزنمش.

دو تا از دوستام اون پشت بخندن و بگن :« از این دوتا اسکل ترم داریم؟ ..»

اون اکیپ چهار نفره که به جرز لای دیوارم می‌خندیدنو و از خنده حالشون بد می‌شد ...

همه انگار گل کشیده بودن، آنقدر مسخره بازی در می‌آوردیم که دهنامون جر میخورد.

الان از اون سیل خاطره فقط یه گروه چت مونده که ماهی یه بار یکی توش پیام میده.

همون چت های نیم ساعته کوتاه، همونا روزم رو میسازه.

ولی وجودشون که همیشه بود شده یه چیز گنگ و مبهم ؛

الان سر کلاس کسل کننده زبانم، از چرت و پرت های معلما خسته شدم.

از این منحرف هایی که فکر میکنن خیلی نمکن خسته شدم !

از درس های مزخرف و بچه های خراب و بی شعور کلاسم خستم !

الان دارم سر زنگ زبان تو دفتر ادبیات اینا رو مینویسم....

🖤
🖤


من معمولا پست های اینجوری تو ویرگول نمیذارم، ولی الان واقعا خسته ام و می‌خوام اینا رو بنویسم.

شاید چرته، شاید مسخرس ولی می‌خوام دکمه انتشار رو بزنم و تماممم

هرچی نباشه من دیوونه ام دیگه ! و عاشق این دیوونگی ام 🖤

کلاس
نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید