بعضی وقتا دلم میخواد گریه کنم، بشینم حرف بزنم تا خالی بشم
با یکی از ته دل بخندم ...
تصورش میکنم، خیلی واقعیه ولی ؛ انگاری نمیشه .
نمیتونم چیزی رو تصور کنم که تاحالا نداشتم، سخته همه حرفاتو نزنی ...
همه گریه هاتو داد بزنی ...
همه خوشحالی هاتو تنهایی ذوق کنی ...
وقتی حالت بده کل صفحه چتا رو زیر و رو کنی و کسی نباشه، هیچکس ؛
چند وقت پیش داشتم کتاب «پسرک موش کور روباه اسب» رو برای بار هزارم مرور میکردم ...
من همون روباه ام، همون ساکت اون گوشه .
همونی که فقط بخاطر داشتن دوستاش خوشحال بود، خوشحال بود که اونجاست ...
من همون پسر بچه ام، همون که خونشو گم کرده بود
همون که می ترسید همه بفهمن اون یه آدم معمولیه، میترسید ترکش کنن ...
همون اسبی ام که نمیخواست بالا شو باز کنه چون از تنها موندن وحشت داشت ...
و در آخر همون موش کور عاشق کیک .
و رفیق تنها چیزی بود که به روباه گفت خوشحاله که اون اینجاست ...
رفیق به پسر بچه گفت عشق ازش نمیخواد غیر معمولی باشه ...
رفیق به اسب گفت چه پرواز بکنه چه نکنه دوستش دارن ...
و به موش کور گفت منم نیست چقدر کوچیکه میتونه تغیر های بزرگی ایجاد کنه ...
رفیق یه جای خالی پر رنگه، یه کلمه که خیلی حرفه !
امیدوارم بتونم حسش کنم، این کلمه رو ...
پ.ن: کتابی که گفتم رو خوندید ؟ اگه نخوندید باید بگم چه هشت سالتونه چه هشتاد این کتاب برای شماست ...
قشنگ ترین کتاب دنیا در صورتی که ادبیات آنچنانی نداره، نویسنده قدری ننوشته ولی ...
تنها چیزی که میگه انسانیت و مهربونی و دوست داشتن خودمونه، همین )):
اگه خوندید نظرتونو بگید💜