
سلام سلام، اینجا گوشی خودم شارژ نداشت با گوشی مادر گرامی گرفتم
روز اول سفر
این روزی بود که توی راه بودم، مسیر چیز قشنگی نداشت، بیشتر زمین های کشاورزی و اینا بود...
ولی تحت فشار نشستن هم بی تاثیر نبود!
طبق قاعده درست نشسته بودیم، سه نفر صندلی عقب و دو نفر جلو.
ولی باز حس خفگی میکردم، سفر با پدربزرگ و مادربرگمه و یکم فضا رو معذب کننده میکنه ولی خب...
اشکالی نداره، با نمکن.
و بگم از اشتباه بزرگ احمقانه ای که کردم!
باور میکنید هندزفری و هد ست نبردم...
قراره سخت بشه واقعا، تصور کنید؛ بدون آهنگ بی کلام درس بخونی، تصورشم وحشتناکه!
ولی خونه پدربزرگم یه اتاق متروکه طبقه بالا داره و کلی از آدما دوره، کلا این خونه یکم خوف داره.
جایی که الان هستم یه شهر تو لرستانه که اسمش ازنا هست، به احتمال زیاد نشنیدین ولی شهر خوبیه.
از اونجایی که اصالت مادری من به اونجا برمیگرده پدره مادرم، خونه پدرشو اینجا نگه داشته و ما تعطیلات میایم اینجا.
به راحتی میگم اینجا دیدنی های بیشتری از شمال داره و خلوت تره، پس ترجیح دادم بیام اینجا...
وایب سنتی خوبی میده، ولی شیشه های رنگی و سقف نقاشی شده از اون وحشت و سکوت توش کم نمیکنه!

اینجا یه بخشی از خونه هست که کلا تغیرش دادن، میشه گفت پذیرایی اصلیه.
اینجا شبیه خونه های مدرنه تقریبا ( تفاوت داره ها، هنوز بافت قدیمی رو نگه داشته) ولی آشپزخونه و تنور توش و اتاق های قدیمی چیز دیگه ای میگن :))
راستی اینجا یه در هم هست که همیشه قفله و کسی بازش نمیکنه و وقتی می پرسم پدربزرگم توضیحی نمیده.
یه پرده بزرگ هم روش داره، عجیبه، باید خودمو کنترل کنم این چند روز سمتش نرم!
الآنم نصفه شبه و واقعا می ترسم برم سمتش عکس بگیرم:)
تازه دستشویی هم بیرونه! نور علیٰ نور...
سرم وحشتناک درد میکنه و خوابم میاد، میخواستم بخوابم و گفتم تا نخوابیدم روزنو ثبت کنم.
امروز کار خاصی نکردم، ولی راهه دیگه...
روز دوم
خیلی دیر بیدار شدم، ساعت ۲ بعد از ظهر، کلی کار داشتم، صبحونه خوردم و رفتم کتابو باز کنم و بسم الله!
ولی چند دقیقه بعد دوستم زنگ زد و از ساعت ۳ تا ۵ حرف زدیم، دلم واقعا براش تنگ شده بود...
این دوستم و داداش ناز کوچولوش، خیلی خیلی ناز و خوردنیههه
بعد ساعت پنج لباس پوشیدم برم بیرون و یکم بگردم.
یه پاساژ بود و اسمش پارس لند بود، واقعا قشنگ بود و چیزایی خوبی داشت، تازه یه گالری هنری هم بود!
وقتی رفتم تو پارک هم قدم زدم و برگشتم تقریبا هفت شده بود.
خیلی گرسنه بودم و ناهار رو هم که حذف کرده بودم.
ولی خوب بود، به عنوان روز اول گردش خوبی داشتم...
شام خوردم و با گوشی ور رفتم، یکم درس خوندم ولی چون خوابم میومد چیز زیادی نفهمیدم :/
کم کم دارم متوجه میشم اتاق بالا صبح ها خیلی خوف نداره.
صبح نور خورشید از پنجره های زردش میاد تو و روی روتختی قدیمی صورتی گل گلی میخوره، لحاف و تشک هایی که روی هم انباشته شدن و ساعت قدیمی طلایی، دیوارا رو رنگ صورتی زدن و کلا همه چیز صورتیه، اینجا اتاق دختر بزرگ خونه بوده.
حدس میزنم مثل یه پرنسس بزرگ شده، اینجا کلی بازی کرده، بزرگ شده، اولین خاله بازی هاشو کرده، اولین نامه عاشقانه رو باز کرده، به همین ساعت نگاه کرده و چشم انتظار برگشتن پدرش.
بعضی شب ها روی همین روتختی گریه کرده و صبح ها نور خورشید اشک هاشو خشک کرده...
اون دختر اتاق قشنگی داشت، ولی سرنوشت قشنگی نداشت.
تو جوونی ازدواج کرد، بچه به دنیا آورد، ولی کم کم مریض شد.
دستش می لرزید، بعد سرش، بعد کل بدنش...
تو میان سالی از پا افتاد، کمرش خم شد، ولی هیچ بچه ای به کمکش نرفت.
همونجوری پیر شد، دیگه نمیتونست تکون بخوره، چند سال آخر عمرش آسمون آبی که هر روز از پنجره اتاقش میدید رو ندید.
باد رو روی صورتش حس نکرد...
گرمای خورشید رو حس نکرد...
فقط آروم و پر از حسرت چشماش رو بست و رفت، شاید اونجا درد هاشو فراموش کنه.
خواهر پدربزرگم خیلی وقت میشه که رفته، تنهای تنها.
منم دیگه باید بخوابم، تا فردا چی انتظار میکشه...
روز سوم
شمام نقی میبینید؟
ما که میبینیم!
باحاله...
امروز هم دیر بیدار شدم ولی دیگه نه اونقدر.
دیشب فکر کردم میتونم بدون قرص بخوابم ولی زهی خیال باطل!
ساعت سه با کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم قرص خوردم و خوابیدم.
صبحونه خوردم و درس خودم و نشستم پای غیبت مادربزرگ :)
تا همین الان که دوباره اومدم تو اتاق طبقه بالا تا اینو بنویسم...