هستیا
هستیا
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

من؟ من عاشقش بودم )):

دوباره مست به خانه می آید .

چشمانش پف کرده و نمی فهمد چه میگوید، مثل همیشه یک مشت خزعبلات...

لبخند پهنی میزند و میگوید :« او... چه بطری قشنگی!»

به سمت بطری های دیگر میرود.

- میخوای دوباره کوفت کنی ؟ »

- مگه مشکلش چیه عشقم ؟ »

- مشکلش ؟! »

لبخند میزند، دیگر دیوانه شده است .

بطری قرمز رنگ را بر میدارد، به سمت مرد میرود ؛

بطری را به شانه اش میکوبد و او را عقب حل میدهد .

یک بار، دوبار، سه بار ....

- چیکار می‌کنی ؟ »

- منظورت چیه ؟ مگه تو چیزی هم میفهمی ؟ »

- داری زیادی حرف میزنی عشقم! پاتو از گلیمت دراز تر نکن .»

- مطمعنی‌، دوباره بگم؟ دیوونه روانی دائم الخمر مریض ؟»

دستش را به صورتش میکوبد، فریاد میزند :« چی زر زدی ؟ »

بطری را توی صورت مرد میکوبد .

صدای فریادش بلند میشود، صورتش خیس خون میشود ؛

بطری نصف شده را در شکمش فرو میکند .

سیلی محکمی به صورت خونی اش میزند :« ببخشید ! فهمیدی ؟ دارم میگم ببخشید ! صدامو می‌شنوی ؟؟»

دوباره سیلی میزند، خون از دهانش بیرون میزند، بطری را در شکمش می چرخاند ...

فریادی وحشیانه از سر درد میزند ؛

زن بلند میشود، چوب گلف قدیمی اش را بر‌میدارد، با لبخند به سمت‌ بدن در حال جان دادنش میرود .

- یادت میاد عشقم ؟ من خیلی گلف دوست دارم، می‌خوام باهات بازی کنم ! .»

ضرباتش را با تمام وجود میزند .

از جایی به بعد به یک جسد ضربه میزند، قهقهه ای از سر رضایت میزند ...

چند ماه بعد :

با گریه میگوید :« آقای قاضی، نمی‌دونم چی شد ...

اومد خونه و خیلی خورده بود، یکی کلی کتکش زده بود، همه جاش زخمی بود و نیمه جون اومد خونه ؛ به بطری سر کشید و من هیچ جوره نتونستم جلوشو بگیرم .

آقای قاضی خواهش میکنم قاتل شوهرم رو بگیرید ؛ من .. من نمیتونم ازش بگذرم، من... من عاشقش بودم اقا...»

🖤((:
🖤((:






فکر کنم روانی شدم ، یه سناریو های دارم برگای خودمم می‌ریزه 😂

من اصلا اونی نبودم که تا دیروز عاشقانه می‌نوشت ها 🙄😂

منتظر جنایی های من باشید دیگه، گفتم گفته باشم 😁😁

نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید