به در تکیه میدهد و بلند جیغ میکشد ، صدای جیغش در تالار بزرگ میپیچد ...
جیغ کر کننده ای از تمام وجودش میزند ، خون از بینی اش جاری میشود و چشمانش قرمز ...
پدرش بهت زده درب اتاقش را باز میکند ، وارد سالن میشود و میبیند دخترش در حال جیغ زدن و دست پا زدن کنار در است
پدرش میگوید :« چیشده ؟ چیکار داری میکنی ! ...»
+ کمکم کن ، داره منم میکشه ، میخواد منو بکشه .!! »
- چرا توهم زدی سونی ؟ چی داری میگی ؟ »
سونی به در میکوبد ، با لحن التماس طوری میگوید :« خواهش میکنم این درو باز کن ... تروخدا باز کن »
پدرش میگوید :« باشه ولی چرا ؟ ... »
+ باید از اینجا برم ، تو هم بیا باید بریم ...
پدرش جلو می آید ، سونی یقه لباسش را میگیرد و فریاد میزند :« زود باش بازش کن دیگه ...»
پدرش خم میشود و در را باز میکند و سونی بدون مکث بیرون میدود ، پیراهن سفیدش در بار تکان میخورد ...
موهای لخت و صافش دورش پیچیده ، همان جا روی پله ها می نشیند ، درد بدی در سرش میپیچد و بیهوش میشود ...
وقتی به هوش می آید روی تخت بیمارستان است ، برایش سرم زدند ، بدنش میلرزد ...
صدای دکتر را میشنود که میگوید :« خیلی ترسیده ، استرس شدید داشته و خون دماغ شده ....»
لباس سفید ، جیغ میزند و بلند میشود ...
پرستار شکه شده و میگوید :« آ... رومـ... باشـ ... »
درد سرش بدتر میشود ، او پرستار بود نه آن روانیی در اتاقش ...
نفس عمیقی میکشد ، میگوید :« معذرت میخوام ... ببخشید ! »
سوالات وحشتناکی ذهنش را درگیر کرده ...
اون کیه ؟
اسمش چیه ؟
چرا اونجاست ؟
با من چکار داره ؟
میخواد چیکار کنه ؟
یا سوال مهم تر این بود که ....
چطور از این جهنم فرار کنم ؟