هستیا
هستیا
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

نوای مرگ : بخش دوم

اسمم رو حدس بزن ، اگه تا اون موقع زنده موندی !
اسمم رو حدس بزن ، اگه تا اون موقع زنده موندی !

به در تکیه میدهد و بلند جیغ میکشد ، صدای جیغش در تالار بزرگ میپیچد ...

جیغ کر کننده ای از تمام وجودش میزند ، خون از بینی اش جاری میشود و چشمانش قرمز ...

پدرش بهت زده درب اتاقش را باز میکند ، وارد سالن می‌شود و میبیند دخترش در حال جیغ زدن و دست پا زدن کنار در است

پدرش میگوید :« چیشده ؟ چیکار داری میکنی ! ...»

+ کمکم کن ، داره منم می‌کشه ، میخواد منو بکشه .!! »

- چرا توهم زدی سونی ؟ چی داری میگی ؟ »

سونی به در میکوبد ، با لحن التماس طوری میگوید :« خواهش میکنم این درو باز کن ... تروخدا باز کن »

پدرش میگوید :« باشه ولی چرا ؟ ... »

+ باید از اینجا برم ، تو هم بیا باید بریم ...

پدرش جلو می آید ، سونی یقه لباسش را میگیرد و فریاد میزند :« زود باش بازش کن دیگه ...»

پدرش خم میشود و در را باز میکند و سونی بدون مکث بیرون می‌دود ، پیراهن سفیدش در بار تکان میخورد ...

موهای لخت و صافش دورش پیچیده ، همان جا روی پله ها می نشیند ، درد بدی در سرش میپیچد و بیهوش میشود ...

وقتی به هوش می آید روی تخت بیمارستان است ، برایش سرم زدند ، بدنش می‌لرزد ...

صدای دکتر را میشنود که میگوید :« خیلی ترسیده ، استرس شدید داشته و خون دماغ شده ....»

لباس سفید ، جیغ میزند و بلند میشود ...

پرستار شکه شده و میگوید :« آ... رومـ... باشـ ... »

درد سرش بدتر می‌شود ، او پرستار بود نه آن روانیی در اتاقش ...

نفس عمیقی میکشد ، میگوید :« معذرت می‌خوام ... ببخشید ! »

سوالات وحشتناکی ذهنش را درگیر کرده ...

اون کیه ؟

اسمش چیه ؟

چرا اونجاست ؟

با من چکار داره ؟

میخواد چیکار کنه ؟

یا سوال مهم تر این بود که ....

چطور از این جهنم فرار کنم ؟

سونی
نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید