امروز کنار مامانم نشستم، گفتم که برای تئاتر قراره نمایش احساسات داشته باشم و اینا ...
بنظرم کدوم احساس به من بیشتر میاد ؟
یه جواب داد.
گفت :« شادی ...»
گفتم :« چرا ؟ »
گفت :« آخه تو همیشه میخندی !»
جمله هاش میخورد تو صورتم، مگه هرکسی میخنده خوشحاله؟
احساس کردم دارم نقش بازی میکنم.
کل زندگیمو ...
حتی مامانمم منو نمیشناسه و هضم این برام خیلی سخت بود.
من کل عمر نه چندان بلندم نقش بازی کردم، من گریه نکردم وقتی حالم بد بود.
من خندیدم و نوشتم !
قلمو و بوم کوچکیمو برداشتم و همه احساساتمو کشیدم ...
نوشتن وبه تصویر کشیدمش، در حالی که داشتم نقش خوشحال ترین آدم جهان رو بازی میکردم.
من تا مرز فروپاشی روانی رفتم ولی کسی نفهمید !
چون من شادم، چون من میخندم ...
خیلی الکی )):