ویرگول
ورودثبت نام
هستیا
هستیاخسته بود، ولی قول رسیدن داده بود... او با یک قلم آمد و با همان هم میرود :)) intj
هستیا
هستیا
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

پنجاه تایی هم شدیم..

۸ ماه پیش بود ساعت ۱۲ شب توی یه کانال متوجه شدم یه سایت هست یه اسم ویرگول و میتونی توش بنویسی و...
همون ساعت برای اینکه یادم نره رفتم ثبت نام کردم،‌ خیلی خسته بودم،‌ سریع فرم اول برنامه رو پر کردم و همون لحظه اشک های عروسک رو تو حدود یک یا دو دقیقه نوشتم و پست کردم.
وای چقدر واسه اولین لایک ذوق کردم :))
اولین فالو :))
و بهترین بخش اولین کامنت :)))
کم کم که رفت جلو، دیدم ویرگول ربطی به لایک و کامنت نداره!
تو ویرگول همه چیز مثل، نمی‌دونم چطوری بگم...
مثل یه خانواده بود!
گرم و صمیمی بود...
طوری که می شد درباره چیزایی که به هیچکس نگفتی بگی بدون اینکه اینجا کسی قضاوتت کنه.
ویرگول یه نقطه امن بود که توش بدون اینکه رو قواعد و کادر و این چیزا تمرکز کنی فقط « هرچی دوست داری » می‌نویسی.
الان من هشت ماهه اینجام، خودم باورم نمیشه انقدر زود گذشت.
هشت ماهه دوستای زیادی و عزیزی کنارم دارم.
و خیلی ازشون ممنونم...
دوست داشتم مثل بقیه جشن بگیرم برای پنجاه تایی شدن، و این کارم میکنم! ( حالا یه روزی😅)
و راستی بهتون بگم همین الان که دارم اینو مینویسم دارم وسایل رو میذارم پشت ماشین برای حرکت!!
ذوق ندارم اونقدر ها ولی خوشحالم، ذوق نداشتنم بخاطر ۴ ساعت راهه آخه :/
قول دادم یه سفرنامه کوچولو خودمونی بنویسم براتون حتماااا هم می‌نویسم، امیدوارم بخونید و خوشتون بیاد

💜💜💜
💜💜💜


۲۴
۲۷
هستیا
هستیا
خسته بود، ولی قول رسیدن داده بود... او با یک قلم آمد و با همان هم میرود :)) intj
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید