بدنم میلرزد و در باد و مه غرق میشوم
قطرات لطیف شبنم بار به صورتم میخورد
شاخه درختان مثل دستانی بیرون زده از مه و خاکند
بوی پاییز میآید ، بوی نم ، سرما و برگ خشک های کف جنگل
آرام نگاهت میکنم ، لبخند زده ای
قبل دستانت را در دستم محکم تر میکنی ...
موهایم که باد بهم ریخته نوازش میکنی ، صورتت در مه غرق شده ولی چشمان کهربایی آن هنوز میدرخشد
صدای کلاغ ها ، مانند صدای شلیک به سرم است ، از درون پوچ میشوم ....
او اینجا نیست ، تو اینجا نیستی ، دیگر نه دستان گرمت را حس میکنم نه صورت غرق در مه و چشمان درخشانت را میبینم ...
دوباره بغضم میشکند ، با زمزمه اسمت لبان سردم میلرزد
دوباره ...
بلند تر از همیشه ....
صدایت میزنم و میخواهم که بمانی ....
با صدایی که آمیخته با درد است ، ولی ...
اری ، تو خیلی وقت است رفته ای ...
با پاهای سستم قدم میزنم ، در همان جنگل همیشگی بی انتها ...
با هر قدم یاد خاطراتت می افتم ، وقتی روی برگ ها قدم میزدیم
وقتی برایم آدم برفی میساختی
یا وقتی شکوفه های گیلاس را باید موهایم می گذاشتی و لبخند میزدی ...
کنارم زیر باران می ایستادی ، مثل دو دیوانه بی چتر ....
و رفتنت با چشمانی پر از اشک و صدایی لرزان ، تو میخواستی بمانی ...
رسیدم ، به کنار آن درختی که آنجا خوابیده ای ...
کنارت مینشینم و دسته گل های صورتی که دوست داشتی را چیده ام ! نگاه نمیکنی ؟
دستانم را نمیگیری و دوباره نمیگویی زیبا ترین فرشته جهانم ؟
تو رفتی گل برفی من ، و زمستان سرد مرا بی شکوفه گذاشتی ...