هستیا
هستیا
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

کف جنگل ...

بدنم می‌لرزد و در باد و مه غرق میشوم

قطرات لطیف شبنم بار به صورتم میخورد

شاخه درختان مثل دستانی بیرون زده از مه و خاکند

بوی پاییز می‌آید ، بوی نم ، سرما و برگ خشک های کف جنگل

آرام نگاهت میکنم ، لبخند زده ای

قبل دستانت را در دستم محکم تر می‌کنی ...

موهایم که باد بهم ریخته نوازش می‌کنی ، صورتت در مه غرق شده ولی چشمان کهربایی آن هنوز میدرخشد

صدای کلاغ ها ، مانند صدای شلیک به سرم است ، از درون پوچ میشوم ....

او اینجا نیست ، تو اینجا نیستی ، دیگر نه دستان گرمت را حس میکنم نه صورت غرق در مه و چشمان درخشانت را میبینم ...

دوباره بغضم میشکند ، با زمزمه اسمت لبان سردم می‌لرزد

دوباره ...

بلند تر از همیشه ....

صدایت میزنم و میخواهم که بمانی ....

با صدایی که آمیخته با درد است ، ولی ...

اری ، تو خیلی وقت است رفته ای ...

با پاهای سستم قدم میزنم ، در همان جنگل همیشگی بی انتها ...

با هر قدم یاد خاطراتت می افتم ، وقتی روی برگ ها قدم می‌زدیم

وقتی برایم آدم برفی میساختی

یا وقتی شکوفه های گیلاس را باید موهایم می گذاشتی و لبخند میزدی ...

کنارم زیر باران می ایستادی ، مثل دو دیوانه بی چتر ....

و رفتنت با چشمانی پر از اشک و صدایی لرزان ، تو میخواستی بمانی ...

رسیدم ، به کنار آن درختی که آنجا خوابیده ای ...

کنارت می‌نشینم و دسته گل های صورتی که دوست داشتی را چیده ام ! نگاه نمیکنی ؟

دستانم را نمی‌گیری و دوباره نمی‌گویی زیبا ترین فرشته جهانم ؟

تو رفتی گل برفی من ، و زمستان سرد مرا بی شکوفه گذاشتی ...

🖤⁦;⁠)⁩
🖤⁦;⁠)⁩


شکوفه
نویسنده نور و سایه ... گاهی نهان و گاهی آشکار ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید