
سلام...
مخاطب بی نام من نمی دانم چرا دارم برایت می نویسم فقط باید کسی باشد تا برایش از حجم نگرانی ام بگویم. کسی که آشنا نباشد. برای تو می نویسم چون کس دیگری برایم نمانده تا برایش بنویسم . داشتم در ذهنم همه چیز را مرور می کردم. دیدم همه ی ذهنم همه ی فکرم پر از نگرانی است. نگران پدر که تنها و دور از ما در زادگاهش مشغول کشاورزی است. او که به همه چیز ساده نگاه می کرد. فکر می کرد همه مثل او شریف هستند اما همه با او ناجوانمردانه رفتار کردند و می دانم در دلش چقدر غمگین است. حتی وقتی لبخند می زند!!!! من نگران مادر همیشه نگرانم هستم که همه ی وجودش پر است از یک مِهر ابدی نگران قلب پر از مهرش هستم. نگران برادرانم هستم که ترسشان از آینده، شقیقه هایشان را سفید کرده و هنوز تلاش می کنند برای آن آینده ای که نمی دانند چیست!! من نگران نیمه ی وجودم هستم نگران خواهرم که با همه ی سختی همیشه وجودش برایم پر از آرامش است. نگران آدم هایی که می شناسمشان نگران از دست دادنشان هستم. از دست دادن آشنا و غریبه. نگران دختران و پسران هستم. من نگران سرزمینی هستم که رنگ هایش از یادم رفته نگران سرزمین بیمارم هستم.
مخاطب بی نام من راستش در دلِ این هجم از نگرانی ها من خودم را گم کرده ام. من نگران بودن، برای خودم را از یاد برده ام.
من میان جوانی و میانسالی بیشتر میانسال شده ام و ترس از گذر جوانی در دلم است. همینقدر بدان که من تبدیل شده ام به یک دختر نگران که ترس هایش هر روز بیشتر شده و اگر این دیوانگی درونی ام نبود تا الان همه چیز را رها کرده بودم...
مخاطب بی نام عزیزم باز هم برایت می نویسم لطفا هیچ جوابی برایم ننویس من اینطور می خواهم. فقط باید کسی باشد تا برایش بنویسم..