ویرگول
ورودثبت نام
جلیلی
جلیلیفراموش مکن اینجا تک و تنهایم و کسی که مرا بفهمد اینجا نیست اندیشه‌ام گویی تحلیل می‌رود این همانا مردن است اگر سکوت کنم.
جلیلی
جلیلی
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

نشانگان استکهلم

در  سریال Money Heist یا سرقت پول  شخصیتی به نام مونیکا با اسم مستعار استکهلم وجود دارد که در حین دزدی از بانک عاشق یکی از گروگان‌گیرها می‌شود و در نهایت با او ازدواج می‌کند.

استکهلم در سرقت پول
استکهلم در سرقت پول


استکهلم را از پدیده‌ای روانی به اسم نشانگان  استکهلم (Stockholmssyndromet) گرفته‌اند که در آن قربانی یا گروگان حس همدلی، همدردی و وفاداری به گروگان‌گیر پیدا می‌کند و در مواقعی این حس وفاداری تا جایی‌ است که از کسی که جان، مال و آزادی او را تهدید کرده، دفاع می‌کند و با اختیار و علاقه خودش را تسلیم او می‌کند. در واقع قربانی دچار اختلال عصبی می‌شود به این معنی که تصمیم‌گیری و بیان احساسات دچار اخلال گردیده،  چراکه منطق این را می‌گوید که «نباید گروگانگیرت را دوست داشته باشی».

اگر می‌خواهید ماهیت ذهن و نقش احساسات در فرایندهای منطقی انسان را درک کنید، کتاب «خطای دکارت» آنتونیو داماسیو —فیلسوف / عصب‌شناس برجسته— را بخوانید. در این کتاب او به بررسی ترکیبِ منطق، احساسات و شرایط محیطی در تصمیم‌گیری‌های انسان‌ها پرداخته است. حرف جدید داماسیو در «خطای دکارت» این است که سیستم خردورزی و استدلال و عقلانیت انسان در مغز (New brain) دنباله و توسعه و گسترشی از مغز هیجانی-عاطفی است. مغز انسان اورگانی «هیجانی‌-عاطفی‌-خودتاثیر»  (auto affective emotional brain) است. بخش هیجان و عاطفه در مغز صاحب‌خانه است و این بخش داده‌های بارگذاری شده با عواطف و هیجانات رو در اختیار بخشِ تصمیم‌گیری می‌گذارد. به عبارت دیگر عواطف نقش‌های متنوعی در روند تعقل دارند. هیجان و عاطفه ممکن است اهمیت یک قضیه را برجسته کرده و با این کار در نتیجه‌گیری به سود آن قضیه تأثیر بگذارد. تاثیر این فرایند در شهودهای انسان، انتخاب انسان در موقعیت‌های تراژیک، یا واکنش‌های افراد تحت تاثیر هیجانات شدید بیشتر نمایان می‌شود.

لحظه‌های تجربی ادراکِ آگاهی از طریق محرک‌های بیرونی (extroceptive) و محرک‌های درونی (introceptive) و برانگیختگی‌های هیجانی، بخش مغز هیجانی (emotional brain) ظهور و حضور پیدا می‌کند. بنابراین آگاهی همیشه یک آگاهی احساسی-هیجانی‌ (Emotional consciousness) است.
مغز صرفا یک اورگان، Rational نیست، اروگانی   Emotional نیز هست. «آگاهی» شناختی به شفافیت و زلالیِ اشک چشم نیست بلکه یک حالت (trubeled water) « آب گل‌آلوده» دارد.

سندروم استکهلم حاد زمانی رخ می‌دهد که افراد به مدت طولانی و چندین سال تحت شرایط گروگان‌گیری گروه مسلط قرار گرفته باشند. در این حالت نوعی «عرق ملّی» و وفاداری در قربانیان شکل می‌گیرد به‌طوری که سواستفاده و رفتار منفی گروگان‌گیر—گفتمان سلطه—را برای خود توجیه می‌کنند. این وفاداری گاهی تا جایی ادامه می‌یابد که قربانی حتی در جهت دفاع از منافع گروگان‌گیرها از حقوق و آزادی خود می‌گذرد.

معمولا گفتمان متجاوز با روش‌های متقاعد‌سازی  و با استفاده از برخی تکنیک‌های اقناعی؛ بهره بردن از احساس تعهد، ترس و احساس گناه کاری می‌کنند تا شرایط برای قربانیان منطقی جلوه کند و تمسخرها و رفتار توهین‌آمیز گروه متجاوز را برای خودشان توجیه کنند. و اجازۀ استثمار و سواستفاده و آزار و اذیت کلامی، جنسی، فیزیکی و… به طرف مسلط بدهند و باز همچنان نسبت به او احساس خوشایندی داشته باشند. تمام این موارد در کنار دیگری‌سازی‌ها و نگرانی‌های ناشی از تهدیدهای مختلف جانی و مالی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا این سندروم تشدید شود.



رمان «سندروم استکهلم» شهرزاد سمرقندی نویسندۀ اهل تاجیکستان با اینکه تنها ۸۲ صفحه دارد، تمام کردنش کار هر کسی نیست! در این کتاب، نویسنده داستان بارداری و سقط جنینش را تعریف می‌کند و در بینابین صفحات کتاب به مسئلۀ زن، زبان فارسی و… نیز گریزی می‌زند.


اگر شما هم در این شرایط قرار دارید وقت آن است از منطقه امن خود بیرون بیایید و سدهای ذهنی که برای خودتان ایجاد کرده‌اید را بشکنید و به فکر تجربه‌های جدید باشید.

بگویید چه احساسی در مورد وطن، خاک، خانه و خانواده، پدر و مادر، دین، مذهب و سنت دارید تا بگویم سندرم استکهلم با شما چه کرده است.

با نگاه و از دیدگاه سنتی ایرانی ممکن است این حرف خیلی خشن و زمخت به نظر برسد. حتی ممکن است نادرست باشد، اما ایدیولوژیک نیست. از قضای روزگار احساسات ما در این موارد بسیار ارزش‌‌پایه و ایدیولوژیک است. در سنت ایرانی تمام «ارزش‌ها» و «بایدها» و «نباید‌ها» در ادامۀ همان هستۀ سفت و سنگِ پدرسالاری —و شبان رمگی و دین‌خویی و خویِ استبدادپذیری— است. به زبان دیگر به هر ارزشی و هنجاری در این فرهنگ باید مشکوک بود، مگر این که درستی آن ثابت شود.

«حس تعلق» ریشه‌های روان‌شناختی عمیقی دارد، «احساس حقارت» و «شوونیسم» هم ریشه‌های روان‌شناختی دارند، اما از این واقعیت به تایید آنها —که چیزی بیش از تاییدی ایدیولوژیک نیست— نمی‌توان رسید. یعنی از اینجا نمی‌توان به تایید آن‌ها پل زد. از طرف دیگر «حس تعلق» با احساس‌های مهم‌تر دیگری همانند حس «خودپذیری» و حس «خودکفایی» و «خودپایی» تعارض دارد. در این موارد باید از حس تعلق به آسانی عبور کرد. به تعبیر دیگر اگر حس تعلق با این احساسات منافات داشته باشد باید از این احساس‌ها عبور کرد.

خانواده و روانشناسی حاکم بر آن در ایران اغلب  یک نادانی و دروغ دیگر و توهم خانواده است. مهم‌تر از احساس «تعلق» احساس «مهر و عشق و وفاداری» به خانواده و پدر و مادر است. اگر فردی گرفتار خانواده و پدر و مادر ناجور شود، توصیه نمی‌شود با آن‌ها کنار بیاید، که حتی درست برعکس آن؛ توصیه به جدایی است. حتی در جوامع توسعه‌یافته کودکان را به حکم قانون و با زورِ قانون از این افراد و محیط‌ها جدا می‌کنند.

به عنوان نمونه:

—آزادی بیان و حق دسترسی به جریان آزاد اطلاعات و یا حتی حقِ انتخاب پوشش و لباس چیز کمی نیست؛ انسانیتِ آدمی و حقِ حاکمیت آدمی بر کالبد خویش در میان است.

—تنها آزادی انتخاب پوشش و آزادی بیان و حق دسترسی به جریان آزاد اطلاعات نیست حرف تمامِ حقوق بشر و منابع و بایسته‌های آن است. صحبت از دمکراسی و برابری حقوق شهروندی و حقوق بشر و  آدمیت انسان است.

«حس تعلق» دروغ و توهم بزرگی است که سنت ساخته است. به زبانِ ا. زیمرن؛ از جملۀ سازوکارهایی است که در زرادخانۀ جنبش‌های ضد آزادی و برابری تولید شده است؛ برای نابودی انسانیت انسان و خودبسنده‌گی او.

زمانی لنگستون هیوز در نقد نژادپرستی در آمریکا از درد خود گفت و شاملو حرف او را این‌گونه شعر کرد:

«بگذارید این وطن، وطن شود. این وطن هرگز برای من وطن نبود.»

از این چشم‌انداز ایران برای بسیاری از ما وطن نبوده است و «احساس تعلق» و «عرق ملّی» تنها توهمی است که این واقعیت بزرگ و ناگوار را پنهان می‌کند.

در فلسفه مغلطه‌ای هست که میان «طبیعی بودن» و «بودن (is)» و «باید (ought to)» فاصله نمی‌گذارد؛ و به آسانی از «هرچه است»، به «باید باشد» می‌رسد. اولین‌بار هیوم به این مغلطه‌ و خطا اشاره کرد. به عبارت دیگر —می‌خواهم بگویم— از بودنِ «حس تعلق» نمی‌توان و نباید به «درست بودن» آن (و بایدی) رسید.

اگر می‌خواهیم جهان‌های ما زیباتر و آرام‌تر و انسانی‌تر از چیزی که هست، شود باید نوزادِ «بایدها»یِ خود را از شیرِ «است‌ها»ی پستانِ مادرِ سنت بگیریم. از سنت‌ها باید دل برید تا از صغارت و نابالغی رهایی یافته و به بلوغ و خودباوری و خودبنیادی برسیم.

گسترش مفهوم «خودبنیادی» (Autonomy)  در حوزه فرهنگ و جامعه یکی از موضوعات اصلی عصر روشنگری‌ست که برای اولین بار در مقاله مشهور «روشنگری چیست؟» توسط ایمانوئل کانت مطرح شد. او مقالۀ خود را با این جملات آغاز کرد؛

روشن‌گری همانا رهاییِ آدمی از کودکی‌ —ناتوانی از به کار گرفتن فهم خود بدون راه‌نمایی و سرپرستیِ دیگران—است که اگر این صغارت نه از فقدانِ قدرت فاهمه، که از نبودِ عزم و شجاعت در به کارکیری آن به صورت آزاد و بدون راهنمایی دیگران باشد، گناه آن به گردن خود اوست.

شعار روشن‌گری در جهانی که این سرپرستان و اولیا رمۀ رام خود را تهی‌مغز می‌خواهند تا آسوده  خاطر باشند که این گوسفندان بی‌آزار جسارت آن را ندارند که گامی از چراگاهی که در آن زندانی‌اند؛ فراتر روند و همواره به ایشان گوشزد می‌کنند «به اندیشیدن خطر مکن» این است؛
Sapere aude!

«habe Mut, dich deines eigenen Verstandes zu bedienen!»
(Wahlspruch der Aufklärung)

«جسارت استفاده از فهم خود را داشته باش»
.

پدر مادرآزادی بیانحقوق بشرروزنوشت
۳
۳
جلیلی
جلیلی
فراموش مکن اینجا تک و تنهایم و کسی که مرا بفهمد اینجا نیست اندیشه‌ام گویی تحلیل می‌رود این همانا مردن است اگر سکوت کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید