
گام می نهد . نامِ دلش دل نیست ، بَم است . شاید فراتر از آن ، دلشدگی لحظه ای درنگ ندارد ، پس لرزه و پیش لرزه حالی اش نمی شود . یکسره است و بی تأمل !
تپشْ دل در سینه ندارد ! در حنجره دارد . دلش میخواد یکباره قلبش را بالا بیاورد و این عذاب را به پایان برساند .
نزدیک می شود . سلانه سلانه ، تمام هوشش پِی گام هایش است .
نکند قدم بر مین بگذارد و نکند سنگی صدا کند و آن اژدر صمت یافته را فرا بخواند .
پیشِ آن غار ژرف و مخوف میرسد.
ایستاده ! رنگ پرانده !
کفِ دست بر لباس می کشد تا کمی از آن عرقِ سرخرِ دستانش بکاهد.
تنگنای چَشم افزون می کند تا شاید لکه نوری به چشمش بیاید اما نه ! این غارِ قیرگون قصد کوتاه آمدن ندارد .
میداند که از همان لحظات اولیه که عزم به مشرف شدن به حضور او گرفته ، مطلع شده ، اما انگار قصد دل کندن از ظلمتش را ندارد.
لب تر می کند ، گلو صاف می کند ، لب میزند : سلام!
پاسخ تنها پژواک صدای خودش است .
جرأت می گیرد ، عزم بر پا بلند کردن و نزدیک تر شدن می کند .
یک صدا ! تنها یک صدا ! بت اش می کند .
با چشمه ای کم سو از امید دست به تاریکی دراز می کند .
_ باشه ، باشه جلو نمیام ! اومدم باهات حرف بزنم ! بخدا نیومدم غر بزنم ، نیومدم از سر تقصیر هام در برم ، اومدم گردن بگیرم ! حق با تو بود ، من مقصر بودم ، حق با تو بود نباید نقش قربانی می گرفتم ! دِ اخه لا مذهب تو چرا قهر کردی!؟ هی ! دستم درد گرفتا ! نمیای؟
ترس و اضطراب در تک تک کلماتش باله می رقصند !
اکنون حنجره نیز به حال دلِ لرزان گرفتار شده .
دریغ از پاسخ ، مایوس دست عقب می کشد . پاهایش دیگر توان وزنش را ندارند ! می نشیند ، جلوی همان غار سهمناک که اکنون دیگر غار سهمناک نیست ، حرا است ! امن ! سرد است اما او آنجاست ! میداند تا او باشد آسیبی نخواهد دید. کمی آرام می گیرد ،کمی! ترسش از آن است که از جانب او عفو نشود .
ادامه می دهد :میدونم ، میدونم ازم ناراحتی ، میدونم هزار بار بهت قول دادم بزارم کنار مسخره بازیامو ، میدونم بهت قول دادم ترک کنم ، و میدونم که قول شکستم .
توکه میدونی ! توکه میدونی من ۱۱ ساله معتادم ! ازم توقع داری یه شبه بزارم کنار ؟
صدا می آید .
نه !
این صدا صدای او نیست !
نیست ، او خوش الحان بود !
کجا رفت پس آن نغمه ی گوش نواز ؟
او شهزاده اش بود ؟ نه ، البته که نبود !
نه این صدای شهزاده اش نیست !
نیست !
نمی خواهد باور کند ، این صدایی که با سرفه و خونین بیرون می آید ، این صدای خراشیده ، صدای او نیست !
این صدای آن انسان سرخوش نیست ! مگرنه که مدتی از او دل چرکین شده ، رو گرفته و به اینجا آمده بود؟ خش خش صدا دیگر به چه کار بود ؟
این حتما بانگ غار است !
غار لب به سخن گشوده ! آری ، آری ، این نوای غار است .
غار می گوید : از اون شبی که قرار بود ترک کنی چند شب گذشته ؟
غار را بی جواب نمی گذارد : چند شبش رو نمیدونم ولی یه سه چهار سالی ! چطور؟
باز معجزه می شود ، مگر ممکن است ؟ خورشیدی کوچک در دل غار ! صدای سوختنش و دمِ خون آلودِ غار به گوشش میرسد !
آری ! غار جیگاره دارد ! غار سخن می گوید :
سه چهار سال !
سه چهار سال یک شبه ترک کردنه ؟ من بهت نگفتم یه شبه ترک کن ! گفتم ترک کن! چهار سال زمان کمی بود؟
رسما خفه خون می گیرد! حرف حق جواب داشت ؟
صمت اینبار مهمان جفتشان می شود !
دوباره ! با همان کور سویِ کم جانِ امید لب میزند : خواهش میکنم ! یه فرصت دیگه بهم بده !
بیا ، بیا باهم بریم ، بیا بریم زندگی به سبک خودتو یادم بده ، قول میدم ، قول میدم نه ! قسم میخورم ! من و تو هنوز یه نقطه ی مشترک داریم مگه نه ؟ به علی ات قسم بخورم ، قبولم میکنی ؟
می بیند ! باز هم معجزه ! دستان غار می لرزد ! غار دست داشت !
خورشیدک بر زمین می افتد ! غار سر خم کرده ! اسم علی را اورده بود ! مگر میشد سر خم نکند ؟ این غار چقدر شبیه شهزاده اش شده بود ! حتما ثمره ی این چند سال همنشینی با او بود ! غار را توانسته بود تغییر بدهد ! اما او را نه!
غار میغرد:
چطور روت میشه اسمشو به زبونت بیاری ؟
تو فقط قول هات با منو نشکستی ! حواست هست ؟ این حرفات همه تکراریه ! بس کن برو به لجنت برس .
معتادی دیگه اشکال نداره که بیماریه ! اون ورم که رفتی رخ تو رخ خدا وایستا بگو من که نمی خواستم ! اولین بار اونا بهم یاد دادن !
غار حقیقت را بی رحمانه تازیانه کرده بود .
بغضش گرفته مجنون وار رو به لیلِ غار لب میزند : کجاست ؟ شهزادِ من کجاست ؟ بگو بیاد ، اون ادم جا زدن نبود اون کمک ام می کرد ، برو صداش کن ! خواهش می کنم ! آقا غلط کردم ! به پیر به پیغمبر ، اشتباه کردم !
ببین منو شهزاد ، من دو هفته اس تو ترکما ! همینجوری بی حساب کتاب که نیومدم تصدقت. بیا بیا بیرون قهر نکن دیگه بیا !
غار دستانش را جلوی او گرفته ! اجازه ی ورود نمی دهد و او اشک می ریزد !
غار لب میزند : اونم ترک کرده بود نه ؟
خاطرات جلوی چشمش ویراژ می دهند .
اینبار نعره می کشد شاید صدایش از پس دست های این غار رسا تر به گوش او برسد !
_ من مثل اون نیستم شهزاد ، من اون نیستم ، من اینقد بی شرف نیستم ، من بچه معتاد نمی کنم ، من خودم تو لجن غرق میشم ولی کسیو با خودم نمی کشم ، اون عوضی منو با خودش کشید تو لجن من دارم سعی میکنم بیام بیرون خواهش میکنم منو با اون یکی نکن !
نعره می کشد ، مویه می کند : منو با شیطان زندگیم یکی نکن شهزاد !
دست بر صورت می کشد شاید کمی از این اشک های مزاحم بکاهد : من اومدم دنبالت که با هم بریم ، بیا بریم ! بیا بریم درستش کنیم ! بیا تو امر کن من اطاعت ، ولی تنهام نزار خواهش میکنم !
یک آن دست های سنگی غار فرو می ریزد ، راه باز میشود ، نور می تابد چشم نمی بندد میخواهد با ظهور شهزادش زلیخا شود ، چَشم از دست بدهد !
او را میبیند ! بیرون آمده ! آن شهزاده ی اژدگون بیرون آمده !
زخمی ! زخم در جای جای تنش دیده می شود !
جناغش گویی شکافته شده ، لنگ میزند ، از انگشتانش خون می چکد ، جامه ی جدیدی ست ! تماماً از خون ساخته شده !
دست سوی رخسار خون اندودِ شهزادش میبرند !
بُهت زده می گوید: کی این بلا رو سرت آورده؟
ندا می شوند : تو ، تو و قول هات ، تو !
انگشت به گونه ی او رسانده
ناگهان به خود می آید !
وسواس گلویش را می فشارد !
شیشه پاک کن کجاست ؟
اثرِ انگشتانش بر آیینه رد انداخته !
ایینه پاک میکند زل میزند در چشمان خودش ! شهزادش ! اژدرش !
درستش میکنم ، درستش می کنیم .
من با مرگم ، تو با زندگیت .
من می میرم !
تو زندگی کن !