امروز تو پروژه بیست و یک، استاد از ما خواست در مورد رنج بنویسیم، در حین گوش دادن به فایل صوتی استاد، نا خوداگاه اولین فکری که به ذهنم خطور کرد فقدان پدرم بود، واقعیت نوشتن در موردش برایم سخت بود اول اینکه سعی می کنم از فکر کردن به پدرم فرار کنم دوما وقتی قرار است چیزی را بنویسی که بخشی از زندگی خصوصی تو را تشکیل می دهد و مایل نیستی دیگران از آن آگاه شوند کمی سخت است، راستش من وداع خوبی با پدرم نداشتم در ایامی که در بیمارستان بخش آی سی یو بستری بود و گویی در همان روزهای آخر قبل اینکه به کما برود خودش می دانست این آخرین لحظات است به همین دلیل وقتی قرار بود به نوبت برای عیادت پدرم به اتاق آی سی یو برویم زمانیکه نوبت به من می رسید محکم دستانم را می فشرد و مایل نبود آنجا را ترک کنم، الان حسرتش را می خورم ای کاش بیشتر بر بالینش می ماندم، به هر روی اجل مهلت نداد و بعد چند روز دیگر، پدر را از دست دادم و شوربختانه تا به امروز که حدود پنج سال می گذرد فقدانش را کاملا احساس می کنم، بعضی اوقات اشخاصی از کنارمان می روند که بعدها می فهمیم چه انسانهای بزرگی بودند که در زمان حیاتشان آنچنان که شایسته هست قدر دانشان نیستیم، روز تشییع پدرم وقتی به سمت مسجد رفتم با صحنه عجیبی مواجه شدم، درب ورودی مسجد چند دژبان با دسته های گل ایستاده بودند و وقتی درون مسجد را نظاره کردم مملو از نظامی هایی که برای مراسم آنجا حضور داشتند، یکی از فرماندهان در حین سخنرانی برای جمعیت از رشادتهایی پدرم در جبهه جنگ می گفت که چگونه برای حفظ و صیانت از وطنش از جان گذشتگی می کرد، بله پدرم جانباز جنگ بود که هم برای وطنش فداکاری کرد و هم برای خانواده اش، در حین سوگواری وقتی صحبتهای هم رزمانش را می شنیدم احساس غرور می کرد، ولی چه سود! او را از دست داده بودم. و هنوز هم غبطه می خورم چرا بیش از این پدرم را نشناختم، بعد پنج سال اگر اغراق نکرده باشم بیشتر اوقات خوابش را می بینم گویا هنوز نگرانمان هست، راست می گویند وقتی والدینمان را از دست می دهیم زود پیر می شویم و یک حس تنهایی که گویا همیشه با آدمیست، حرف بسیار است فقط خواستم به بهانه موضوع و تکلیف امروز، یادی هم از پدرم بکنم