آخرین روزهای فروردین پنجاه و شش به عنوان فرزند چهارم به دنیا اومدم ، نفر قبل از من دختر بود و هشت سال فاصله سنی داشتیم ،
خانواده ما با اومدن من شش نفره شده بود ، فرزند اول پسر بعداز دوسال یه پسر دیگه و سه چهار سال بعدش هم یه دختر و چهارمی هم که من بودم ،
نمی دونم چرا به حساب عامیانه عزیز دوردونه بابا بودم ،
شاید به این دلیل که فاصله سنی با نفر قبلی که دختر بود زیاد میشد ، هشت سال ، یا اینکه پسر بودن پس از دختر میشد بگی ، آخرش هم نفهمیدم ، دو سال بعد یه خواهر دیگه و چهار سال بعد هم آخرین فرزند و خواهر به دنیا اومد ، من تا موقعی که کوچک بودم تا سن هشت ، نه یا ده سالگی شبها سرم رو روی پای پدر میگذاشتم و به خواب میرفتم ، این موضوع ندانسته برای من تولید دشمن کرده بود ، کسانی از خانواده مثل مادر یا خواهر بزرگتر به من حسادت میکردند ، اون موقع فکر میکردم مادرم مرا اصلا دوست نداره ،
کلا پسری لاغر و نحیف و بی عرضه بودم ،فکر کنم یکی از دلایلش هم رسیدگی بیش از حد پدر بود ، یه روز که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی میکردیم ، البته فوتبال به اون شکل نبود یه بازی میکردیم به نام یه گله ، هر کس یه ضربه میزد و زمانی که یه گل خوردم برای مسخره بازی گفتم کاشکی استخون اونجا بود تا از گل خوردنش جلوگیری گیری کنه ، توی پرانتز بگم به دلیل لاغری و قد دراز بهم میگفتن استخون بچه های همسایه ، من برای خنده گفتم کاشکی استخون ، ولی نمی دونستم این لقب روی من میمونه ، یکی از آرزوهای من این بود بیست کیلو یا حداقل پانزده کیلو چاق بشم ، یه پسر عمو هم داشتم که شش ماه از من بزرگتر بود ولی اون مادرش رفته بود و پدرش هم تقریباً بالای سرش نبود ، عموم معتاد بود ، و این پسرعمو که با مادربزرگ و بقیه عموها توی منزل پدری پدرم زندگی میکردند ، مجبور بود قوی باشه و خودش گلیمش رو از آب بیرون بیاره برای همین هر چقدر من بی عرضه بودم ولی اون زرنگ بود و برای پول بدست آوردن هر کاری میکرد ، این شده بود که پدر مهربان من دائم اون رو با من مقایسه کنه ، دلش میخواست من هم مثل اون زرنگ باشم ، ولی نمی دونست و نمی دونه که دلیل بی عرضگی من درصد زیادیش مقصرش خودش هست ،
فکر کنم زیاد شد نوشته ام و ممکنه خسته کننده بشه پس بقیه ش رو بعد می نویسم