اسیر غصه موج بود و قصهاش
خط به خط
اشک میشد
دریا گفت:
بادبانهایت کجاست؟
آرام زمزمه کرد:
من بر بال قطرهها
کشتی شدم...
زمین سازش ناکوک بود
او خندید
خاک رقصید
...
آسمان دلش گرفت
او خندید
رنگین کمان بارید
...
او گریست
زمین به آسمان آمد
و آسمان به زمین
تا دوباره بخندد.
گم شده در خاکستر روزها
ذراتش
خاطرهها را فریاد میزد
و او هرجا میرسید
زوزه کشان میپرسید:
تنهاییام کجاست؟!
پینه دستهایش را جا گذاشته بود
جایی میان زمان
کسی نهیب میزد:
تو همان کودکی!
دیوانگی قلم را
فقط خطها میشناسند
همانهایی که
نگاه میبافند...
فریاد رنگها را میشنیدم
اما دنیای من
باغی خاکستری بود
پرهایش را در رنگی میشست
که با آن به دنیا آمده بود
و هیچ وقت نفهمید
برای چه
مهاجر است...؟
لندن هیاهوی خود را گم کرده
شاید زمانش رسیده
بداند
قلمهای زیادی
داستانهایش را برای کتابهایی ماندنی
دزدیدهاند!
این رسم طهرونه
که خیابونش
پاییز رو
با بارون جشن بگیره...
اشک میان رنگها شعله میکشید
و نگاهی منتظر
تا آسمان
میرقصید
او میدانست
تا بهشتِ لبخند
راه زیادی
مانده...
به یاد تو
تمام من
منزه از
جهان شود...
نقاش و نویسنده: فاطمه شهابالدین