𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

اگر..

اگر رنگ بودم .احتمالا از بدو تولد تا نوجوانی ام طوسی میشدم .بی رنگ و بی روح و بی حالت .ولی وقتی در زندگی من پا گذاشتی ..من یک رنگ نه چند رنگ شدم و به دست تو یک رنگ جدید خلق میشد .میشدم همان رنگی که برای بدست آوردش باید هزارن رنگ قاطی کرد تا جان ببخشد به بوم بی رنگ و روح و نوید زندگی بخش بدهد .

اگر نقاش بودم .تو رو هزاران بار در روز میکشیدم . اینقدر میکشیدم که کل خانه از صورت زیبا و دیدنی است پر شود .تا که صورتت جان ببخشد به خانه بی رنگ و روحم .جان ببخشد به قلب و زندگی ام.به روحم.به جسم تکیده ام .به چشمان بی حالت و پف آلودم.لبخند ببخشد به لبم. و می‌توانستم به عنوان بخاری هم ازش استفاده کنم تا قلبم را گرم کند. ولی نه فقط قلبم. تمام زندگیم.هرچیزی که دارم و ندارم. تو را بهترین آثار هنری خودم می نامیدم.و هر روز دوباره و دوباره و دوباره خلقت میکردم. رنگ میپاشیدم به بوم تا لبخندت را خلق کنم.

‏به من نگو مراقب خودت باش، خودت پاشو بیا مراقبم باش.
‏به من نگو مراقب خودت باش، خودت پاشو بیا مراقبم باش.


اگر حیوان بودم .یک گربه کوچولوی سریش میشدم. هرجا که می‌رفتی دنبالت می‌آمدم و خودم را به تو میچسباندم و به این توجه نمی‌کردم که از من(گربه)خوشت نمی آید .اینقدر به تو میچسباندم تا بالاخره در دلت جای پیدا کنم . ولی نه هرجای من آن قلب سرخ و زیبایت رو میخواستم میخواستم جایی در میان قلبت پنهان شوم میخواستم با رگ هایت سفر کنم‌.میخواستم کل بدنت را در بربگیرم و همسفر شوم با خون در بدنت.

اگر یک توریست بودم سفر میکردم به اعماق وجودت‌. به تاریکی های درونت. و مهم نیست که چقدر زشت و کثیف می بود. خدای من ! تو حتی با آن تاریکی ها چنان زیبایی که چشمانم از این همه زیبایی به درد آمده .قلبم .قلبم..چه بلایی به سر قلبم آمده؟ چه بلایی به سرم آوردی ؟ من که اینطور نبودم! اینقدر سر به هوا و بازیگوش نبودم . تو مرا شبیه خرگوشی کردی که مدام در حال بازیگوشی است .ولی ای کاش اجازه میدادی که این خرگوش کمی هم در مغز و قلبت بازیگوشی کند.

میخواهم تا آخر عمر اینجا باشم .میخواهم بهت خیره بشم .میخواهم پیش تو باشم.نمیخواهم بروم‌.کسی جز تو توجه مرا جلب نمی‌کردند و برایم زیبا و جالب نیست .من شخص دیگری هم نمی‌خواهم .من تورا میخواهم.فقط و فقط تو

هیچ روزی قرار نیست دست از دوست داشتنت بردارم.
هیچ روزی قرار نیست دست از دوست داشتنت بردارم.
نقاش
به چشمانم نگاه کرد و گفت:«بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و مرا حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید