بدنم هیستریک وار میلرزد و چشمانم میزبان اشک های مزاحم است. نفسم بریده بریده بیرون می آید و به درستی نمیتوانم نفسم بکشم. با چشمان اشک آلود به تو نگاه میکنم. و تمام این ها بی صداست تا صدای من تو را از خوب نازنینت بیدار نکند .
چشمانت را باز کردی و با لبخند محو و کم جونی گفتی:«خواب دیدی مردم؟»
بغضم پر صدا میترکد و خودم را داخل بغلت می اندازم. مالکانه بدنت را چنگ میزنم گویی میخواهم تو را از چیزی خوف ناک نجات دهم. سرم را در گردنت فرو میکنم و لرزان نفس میکشم.نمیتوانم به درستی نفس بکشم و تو میدانی من چقدر روی تو حساسم. با زور مرا از خودت جدا میکنی و قرص های آرام بخش را به خوردم میدهی و من مثل همیشه اطاعت میکنم و هرکاری که میگویی انجام میدهم.
مرا در بغل خودت گرفتی و با محبت گفتی:«پرنده کوچولوی من .فقط یک خواب بود. من که واقعا نمردم »
هنوز هم ناآرامم و تو سعی در آرام کردنم داری. نمیدانم چقدر طول کشید ..نیم ساعت؟ یک ساعت؟دو ساعت؟چند ساعت؟ هرچه .مهم آن است که من بالاخره آرام شدم. صدایت کمی غمگین و خسته است..
«هیچکس تا حالا اینقدر دوستم نداشته. هیچ کس تاحالا از تصور نبودنم به این حال نیوفته.فکر نمیکنم لیاقت این عشق و توجه رو داشته باشم »
صدایت کم کم تحلیل میرود و تبدیل به یک زمزمه نامفهوم میشود . با دست و پاهای کریخت شده بی جون دستم را بالا می آوردم و به کمرت چنگ میزنم میخواهم سرم را عقب بکشم تا بتونم صورتت را ببینم .اما تو این اجازه را نمیدهی و سرم را محکم تر در گردنت فرو میبری. صدایت محزون تر میشود و باعث میشود دلم بیشتر بخواهد صورتت را ببینم .
«نمیدونم از کجا یهویی پیدات شد . نمیدونم چرا منه بد اخلاق رو تحمل کردی . نمیدونم چطوری خودت رو توی زندگیم جا کردی. »
زمزمه وار و آرام گفتی :«خودت رو توی قلبم جا کردی»
دستت ملایم و نرم روی کمرم حرکت میکند . خواب آلودگی به سراغم آمده و میخواهد مرا از رویای زیبا و دلنشینم بیرون بندازه. ولی نمید هیچ وقت .. این رویای شیرین را رها نمیکنم . گفتی:«فکر کنم منم دارم به مرض تو دچار میشم . نمیخوام بری .نمیخوام حتی یک لحظه هم اینجا نباشی .به محبت هات،مهربونی هات،غر زدن هات،تنبل بازی هات،به وجودت توی این خونه عادت کردم .نمیخوام بری .»
مرا مالکانه و محکم به خودت فشار دادی و با خشونت بیشتری مشغول نوازش کردنم شدی .
قلبم پر از هیاهو شد .در آن چنان پایکوبی به پا شد که اگر میتوانستی آن را ببینی حض میکردی . پروانه ها در شکمم اوج گرفتند و زیاد تر شدند .رنگ آنها به طرز عجیبی براق تر شده بود.و با هر بال زدنی از آنها گرد طلایی رنگی میریخت . چشمانم آروم آروم روی هم افتاد و همزمان قطره اشکی از چشمانم پایین چکید.
صدایت دستورانه و محکم تر شد ولی تنها من میدانستم که پشت این لحن محکم و خشن..تنها یک پسربچه آسیب دیده مهربان است. پشت این همه خشونت و تندخویی یک پسر بچه مظلوم و باعاطفه قایم شده بود . نمیخواستی کسی بهت آسیب بزند .نمیخواستی دیگر شکست بخوری .نمیخواستی چیز های که از نو ، از صفر، ساختی ویران شود . نمیخواستی کسی نزدیک بیاید و با تو خو بگیرد . آخر عزیز جانم اگر من تو را نشناسم که باید بمیرم .
«اصلا حق هم نداری بری .مگه دست خودته؟ من بخوام هم نمیتونم تو رو ول کنم . میری یه کاری دست خودت میدی دست از پا دراز تر بر میکردی پیش من. بخوام هم افتادی گردنم نخوام هم افتادی گردنم . دیگه خودتو انداختی گردنم بخوام هم نمیتونم ولت کنم»
لبخندی بی جون روی لبم از این خواستن زیرزیرکی و خاله خرسی مینشیند .
صدایت..ملایم تر می شود و مهربانانه تر..ولی چشم هایم.. چشم های لعنتی ام.. یاری نمیکند و خواب مرا با خود میبرد..