𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خاطرات نم گرفته

بدنم هیستریک وار می‌لرزد و چشمانم میزبان اشک های مزاحم است. نفسم‌ بریده بریده بیرون می آید و به درستی نمیتوانم نفسم بکشم. با چشمان اشک آلود به تو نگاه میکنم. و تمام این ها بی صداست تا صدای من تو را از خوب نازنینت بیدار نکند .

چشمانت را باز کردی و با لبخند محو و کم جونی گفتی:«خواب دیدی مردم؟»

بغضم پر صدا می‌ترکد و خودم را داخل بغلت می اندازم. مالکانه بدنت را چنگ میزنم گویی میخواهم تو را از چیزی خوف ناک نجات دهم. سرم را در گردنت فرو میکنم و لرزان نفس میکشم.نمیتوانم به درستی نفس بکشم و تو میدانی من چقدر روی تو حساسم. با زور مرا از خودت جدا می‌کنی و قرص های آرام بخش را به خوردم میدهی و من مثل همیشه اطاعت میکنم و هرکاری که میگویی انجام میدهم.

مرا در بغل خودت گرفتی و با محبت گفتی:«پرنده کوچولوی من .فقط یک خواب بود. من که واقعا نمردم »

هنوز هم ناآرامم و تو سعی در آرام کردنم داری. نمیدانم چقدر طول کشید ..نیم ساعت؟ یک ساعت؟دو ساعت؟چند ساعت؟ هرچه .مهم آن است که من بالاخره آرام شدم. صدایت کمی غمگین و خسته است..

«هیچکس تا حالا اینقدر دوستم نداشته. هیچ کس تاحالا از تصور نبودنم به این حال نیوفته.فکر نمیکنم لیاقت این عشق و توجه رو داشته باشم »

صدایت کم کم تحلیل میرود و تبدیل به یک زمزمه نامفهوم می‌شود . با دست و پاهای کریخت شده بی جون دستم را بالا می آوردم و به کمرت چنگ میزنم میخواهم سرم را عقب بکشم تا بتونم صورتت را ببینم .اما تو این اجازه را نمیدهی و سرم را محکم تر در گردنت فرو می‌بری. صدایت محزون تر میشود و باعث میشود دلم بیشتر بخواهد صورتت را ببینم .

«نمیدونم از کجا یهویی پیدات شد . نمی‌دونم چرا منه بد اخلاق رو‌ تحمل کردی . نمی‌دونم چطوری خودت رو توی زندگیم جا کردی. »

زمزمه وار و آرام گفتی :«خودت رو توی قلبم جا کردی»

انگار همه چیز درموردت برام دوست داشتنیه، حتی چیزایی که نمی‌تونم درکشون کنم.
انگار همه چیز درموردت برام دوست داشتنیه، حتی چیزایی که نمی‌تونم درکشون کنم.


دستت ملایم و نرم روی کمرم حرکت میکند . خواب آلودگی به سراغم آمده و می‌خواهد مرا از رویای زیبا و دلنشینم بیرون بندازه. ولی نمید هیچ وقت .. این رویای شیرین را رها نمیکنم . گفتی:«فکر کنم منم دارم به مرض تو‌ دچار میشم . نمیخوام بری .نمیخوام حتی یک لحظه هم اینجا نباشی .به محبت هات،مهربونی هات،غر زدن هات،تنبل بازی هات،به وجودت توی این خونه عادت کردم .نمیخوام بری .»

مرا مالکانه و محکم به خودت فشار دادی و با خشونت بیشتری مشغول نوازش کردنم شدی .

قلبم پر از هیاهو شد .در آن چنان پایکوبی به پا شد که اگر میتوانستی آن را ببینی حض میکردی . پروانه ها در شکمم اوج گرفتند و زیاد تر شدند .رنگ آنها به طرز عجیبی براق تر شده بود.و با هر بال زدنی از آنها گرد طلایی رنگی می‌ریخت . چشمانم‌ آروم آروم روی هم افتاد و همزمان قطره اشکی از چشمانم پایین چکید.

صدایت دستورانه و محکم تر شد ولی تنها من می‌دانستم که پشت این لحن محکم و خشن..تنها یک پسربچه آسیب دیده مهربان است. پشت این همه خشونت و تندخویی یک پسر بچه مظلوم و باعاطفه قایم شده بود . نمی‌خواستی کسی بهت آسیب بزند .نمی‌خواستی دیگر شکست بخوری .نمی‌خواستی چیز های که از نو ، از صفر، ساختی ویران شود . نمی‌خواستی کسی نزدیک بیاید و با تو خو بگیرد . آخر عزیز جانم اگر من تو را نشناسم که باید بمیرم .

«اصلا حق هم نداری بری .‌مگه دست خودته؟ من بخوام هم نمیتونم تو رو ول کنم . میری یه کاری دست خودت میدی دست از پا دراز تر بر میکردی پیش من. بخوام هم افتادی گردنم نخوام هم افتادی گردنم . دیگه خودتو انداختی گردنم بخوام هم نمیتونم ولت کنم»

لبخندی بی جون روی لبم از این خواستن زیرزیرکی و خاله خرسی می‌نشیند .

صدایت..ملایم تر می شود و مهربانانه تر..ولی چشم هایم.. چشم های لعنتی ام.. یاری نمیکند و خواب مرا با خود می‌برد..

آنِ منی...کجا رَوی؟
آنِ منی...کجا رَوی؟


به چشمانم نگاه کرد و گفت:«بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و مرا حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید