ابیگل درهم و بی حس راه میرفت ...او امروز یک غول را شکست داده بود ولی شاید..حتی خوشحال هم نشده بود .او احساس خستگی بیش از حدی میکرد و بنظر خودش هم این طبیعی نبود .البته او از هفت صبح تا به حال بیدار بود ولی احساس خستگی که میکرد ناشی از خوب آلودگی نبود او..فقط..حتی نمیدانست مشکلش کجاست
بادی که به صورتش میخورد را دوست داشت ،یادش افتاد به وقتی که درک نمیکرد چرا آدم ها دوست دارند پرواز کنند،اول باری که دلش همچین چیزای را خواست وقتی بود که دوست داشت باد را لا به لای موهایش حسکند، با شدت بسیار زیاد .دوست داشت صورتش یخ بزند و موهای کوتاهش به این طرف و آن طرف پراکنده شوند
دوست داشت با دست هایش چیزی های زیادی را لمس کند ،از بچگی علاقه زیادی به خاک داشت فکر میکرد اگر زیادی خاک را لمس کند زیر انگشتانش گیاه رشد میکرد و او میتواند آن گیاه را همه جا داشته باشد.
او به نقاش مورد علاقه اش فکر میکرد ،به اینکه چهره تیسوت چقدر او را یاد هیتلر می اندازد،به اثر های زیادی او فکر میکرد و با یاد آن نقاشی ها لبخند ناخواسته ای روی لبش ظاهر میشد ، ولی تنها چیزی که او میکشید هیولا ها بودند. به هرحال او لذت غیر قابل وصوفی از آن شاهکار ها میبرد .
و همچنان او عاشق کتاب ها بود عاشق دنیای میشد توی آن غرق شویی بی هیچ محدودیتی ..کتاب تو را در داخل خود میکشد و تو درگیر چیزی های می شوی که عجیب و حس خوشایند و لطیفی دارند مثل یک باد خنک در تابستان گرم و طاقت فرسا ..