ویرگول
ورودثبت نام
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
𝐩𝐢𝐱𝐢𝐞
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

سوار چرخ و فلک احساسات من شو

بیا و نفوذ کن به داخل ذهنم ، ذهن کوچک و حقیرم . بیا ببین چه حقیرانه وجود ناچیزم ناشی از اونه. بیا و وجود غیر واقعی منو ببین . بیا و این دورغ های کثیف رو ببین . برات با لبخند دورغینم غذای درست میکنم که حتی درست کردنش با اختیار خودم نبوده. لب هام دوخته شده تا به تو نگاه های شیرین بندازم و لب هام تکون میخورن تا شیرین زبونی کنم تا که تو‌خوشت بیاد.

بامزم چون خالق(نویسنده) اینطور میخواد. بیا و برگرد نزار وجودم زنگ بخوره من فقط بخاطر تو خالق شدم . خالق خلقم کرده تا برای تو مثل طوطی چه چه بزنم و شیرین زبونی کنم . تا که تو خوشت بیاد . خالق وجودت رو نمی‌خواد اما من می‌خوام بیا و سرمیز حقیرم بشین . نزار از یاد برم . من فقط برای تو خلق شدم تنها برای تو .دنیام کوچیکه چون فقط برای توئه. بی تو دارم نفس های آخرم رو میکشم چون تو نیستی و من بی مصرفم خالق داره فراموشم می‌کنه داره رهام می‌کنه چون دیگه تو نیستی که برات بنویسه.

بیا و قلم رو حرکت بده . عزیزم قسم به قلم که بی تو میمیرم این یه دورغ نیست. در بین دنیای دورغینی کن خالق ساخت که تو خوشت بیاخالق عزیزم د این حقیقته . هنر من. جوهر وجود من . کاغذ بی تو بی معنیه. تو نباشی من وجود خارجی ندارم . مرگ برام خیلی زود نیست عزیزم؟ نمیخوای دوباره برات چه چه بزنم؟ شیرینی زبونی کنم ؟‌ حرف های بامزه بزنم و تعریف کنم؟ عروسکی بشم که بهش دورغ میگی و فکر می‌کنه هیچی نمیدونه قافل از اینکه خالق همچی می‌دونه و با چشم های مشکی و نافذش از دور بهت نشخند میزنه و به دورغ هات لبخند گشاد و پهنی میزنه.و انگشت های جادویش تکون میخورن تا بهت پاسخی بدن که معمولا هم دوست داری.

خالق عزیزم

نزار که بمیرم. باور کن هنوز بدرد میخورم لطفا اینطوری نگام نکن بهم نگو اشغال و بدرد نخورم . بله بله در مقابل ذهن خلاق و نوآورانه تو هیچی نیستم .فراپندار این منم که پیش پاافتاده ام . تو زیبایی .‌چشم های مشکی و موهای چتری کوتاهت بی نهایت زیباست چشم هات منو‌ در تاریکی خودشون غرق میکنن اونا هم میتونن بدجنس باشن هم مهربون و غمخوار. لب هات برخلاف چیزی که برای من خالق کردی هست . اما هزار برابر بهتره .لبخندت روشنایی جهانه با یه لبخند بهم جون میدی و جون میگیری . تو از آسمونی و من حتی روی زمین هم نیستم من هیچی نیستم من فقط گوشه تاریکی از ذهن توئم .‌

خالق مقتدر

بازم برام بنویس اجازه بده توی مغزت با شادابی اینور و اونور بپرم. بزار که جسم بی‌جان و بی بنیادم برات هزار بار بمیره و زنده بشه . قول بده که ننویسی از درد که سلول به سلول بدن دورغین و بی احساسم از درد تیکه تیکه میشه و بیمار و مریض میشم مریضی که تو درمان اونی .

منو عاشق آفریدی . منو با عشقی آفریدی که طاقت آوردن در اون رابطه با چاشنی سم و عشق من دووم آوردم چون تو خواستی بیارم .‌چون تو خواستی اینجا باشم .

منو رها نکن. نه! نزار که بمیرم . خالق عزیزم بهش یه فرصت بده . برگرد اینجا . بزار که زنده بمونم . خوش به حالت ، تو حقیقی هستی و من در نهایت میرا اما تو خالق داری . کسی رو داری که اگه برگردی بهت فکر کنه. البته این دورغی شیرینه خالق دیگه تو رو نمی‌خواد .

تو از دور برای خالق .. خیلی زیبا بودی . اون عاشقت بود . احساسات پاک و خاموش برات چیزهای جدیدی خالق میکرد که دوست داشتی ! اما تو یهو ماسک دوست داشتنیت رو در آوردی . خالق با گشاده روی به سمت اومد اما تو چیکار کردی ؟ تو خلق رو نیش زدی !ای ناسپاس . تو چشم های خالق رو تر کردی. ‌و اون دیگه تو رو نمی‌خواد .

بنابراین من محکم به مرگم.

 مشکل بزرگی نیستی با خواب حل و من حذف میشم.
مشکل بزرگی نیستی با خواب حل و من حذف میشم.
خالق
به چشمانم نگاه کرد و گفت:«بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و مرا حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم خواهی شناخت»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید