گیر کردم ،اینجا تاریک و تنگ است ..احساس خفگی زیادی میکنم..و به سختی میتوانم نفس بکشم ..گیج و بی حواسم ،و با خودم میگویم من کجام؟چطوری سر از اینجا دراوردم ؟کجا گیر کردم؟ مرور میکنم..سعی میکنم به یاد آوردم که کجام؟اخرین بار کجا بودم..؟
...
صدای جر و بحث مامان و بابا دوباره بلند شد ،شدید تر از قبل ..خشمگین تر..نفرت انگیزتر ، همیشه از صدای دعوا و کتک کاری آنها متنفر بودم و تا ساعت ها مرا غمگین و ناراحت میکرد.صد البته که دعوای آنها به خودشان مربوط است اما تا زمانی که موجب اختلال آرامش من نشه.. صدای شکستن میاد و سرم را بیشتر در بالشت فرو میکنم،یادم می آید که تکلیفم را ننوشتم،مطعنم که روی هم تلمبار شده ان..ولی حوصله نوشته آنها را ندارم .ترجیح میدم بابتش ازم کم بشه..
...
یادم می آید که میخواستم برای جانسن نامه بنویسم،مثل همیشه ..دوست عزیزم که بخاطر عوض شدن شهرش تبدیل به یک دوست مکاتبه ای شده،ولی با این حال ما هنوزم به همون شدت با هم دوستیم!
«جانسن عزیزم سلام ،دلم برات اندازه جوراب مورچه شده.دل توی دلم نیست تا تابستون بشه و بتونیم دوباره همدیگه رو ببینیم و اون وقت میتونم اون چشمای براق مشکیت رو از نزدیک ببینم..جانسن مگه نباید همه چیز رو به بچه ها نگفت ؟پس چرا همه چیز رو به من اینقدر زود گفتن؟ میدونی فکر میکردم هیجده سالگی خیلی خاص باشه ولی الان میبنم که هیچ چیز خاصی نیست ،یعنی من تمام عمرم رو منتظر این روز بودم ،فکر میکردم کمی هیجان انگیز تر باشه ،یا باشکوه تر ولی هیچکی حتی یادش نبود ..! »
...
همه چیز را مرور کردم ،و حالا احساس میکنم ..در خودم گیر کردم ...خلا بزرگی که درون من است..انگار که اصلا وجود ندارم ..احساس میکنم یک شخصیت تخیلی هستم در دستان یک نویسنده تازکار و بی رحم که بی رحمانه بهم ضربه میزد فقط برای اینکه یک..تنوع و جذابیتی به داستان خودش بدهد! در احساس عروسک بودن میکنم در دستان یک کودک که هرکاری میخواد باهام میکند،چشم هایم را در میآورد..موهایم را میکشد..و نوازش های خشنی که بنظر خودش ملایم و ..مهربانست..یکم دیر ولی تازه فهمیدم برای رفع یا حتی فهمیدن چیزهای ..باید ..خودم را دنبال..در وجود خودم بگردم..نه دیگران را