اظهارت هیولا ها باعث دردم میشود . خورد و خاکشیرم میکند . آینه بهم نگاه میکرد و سوال میپرسد:«برای امروز چه کار کرده ای؟ کارمفید و مثبتی انجام داده ای؟» لب هایم را جلو میدهم و موهایم را کنار میزنم و بیخیال و متکبرانه میگویم:«چرا باید کار مفید برای یک دنیای بی ارزشی که هیچی ازش نمونده، انجام بدم ؟» اینه جوابم را نمیدهد.انگار که ناراحت شده! ولی متعجبم که از چی ..! تصویر روبرویم گنگ و مات شده.انگار که عینک زده ام و عینکم کثیف شده است. ثانیه ها به ساعت ها تبدیل میشود و ساعت ها به دقیقه ها .
گربه خیابانی با بی خیالی در خانه پرسه میزد و دنبال چیزی میگردد تا شکم بی چاره اش را سیر کند . سگ روبرویم سیاه و سفید است. و خیلی هم ترسو و گمانم از گربه در خانه میترسد که آمده است پیش من و با صدای کوچک «میو»گربه هربار از جا میپرد.مزخرف است.سگ ها مزخرفن. کلمات از فارسی به عربی تغییر میکنند و شروع به رقص و آواز خواندن میکنند و کلمات زیبای فارسی به کلمات منزجر کننده عربی تغییر میکند و باعث میشود چشمانم تار تر شوند. مواد غذایی یخچالم سال هاست که استفاده نشده اند و بی افتضاح آن چشمانم را تار تر و تار تر میکند تا جایی که چشمانم به سوزش وحشتناکی می افتد.
خورشید با قلب یخی اش بهم لبخندی هدیه داد و منم سعی کردم چیزی شبیه لبخند به اون تحویل دهم ولی حقیقت این بود که بیشتر شبیه یک دهن کجی مسخره بود . خورشید حال چشمانم را بهتر کرد و پوست تنم را تیره و گرم تر کرد. از گردنم پایین تر رفت و پوستم را نوازش کرد. قلبم را گرم کرد و من دوباره یاد تو افتادم .اما اینبار لبخند زدم .نمیدانم چرا.فقط میدانم دیگر بابت نبود تو ناراحت نبودم . امشب همه چیز عجیب شده بود . . .
دستی گردنم را به تندی میچرخاند و گمانم که گردنم میشکند ولی به طرز عجیبی حس خوشایندی بایت چرخاندنش داشتم . اینه صدایم میزد و من با نیش باز به سراغش میروم ولی با دیدن گربه خیابانی مشکی رنگ که بهم زل زده است .از حرکت ایستادم. چشمانش بزق میزد و به طور اسرار آمیزی نگام میکند.
و احتمالا قلبم از هیجان خواهد ایستاد. و صدای آینه رو به خاموشی میرفت. . .
خورشید از میان برداشته میشود و ماه جای خودش را به او میدهد .گربه حرکت میکند و من هم بی اختیار به دنبال او میروم. هر چه بیشتر به دنبال گربه میروم قلبم تند تر میکوبد. و نفسم نامنظم تر میشود . نه از ترس.نه هیجانی که داشت دیوانه ام میکرد ! صدای خنده های غیر آشنایی را می شنوم. صدای خنده زن هایی.با جلو تر رفتن آن خانم را دیدم .یکی از آنها با آب و تاب در حال تعریف کردن بود و بنظر من متکبر بنظر میرسید.البته این فقط نظر من است و ممکن است درست هم نباشد.ولی به هرحال ... حدودا شش یا هفت نفری بودند .و بنظر جمع کسل کننده و مزخرفی داشتند و از قرار معلوم بساط غیبت هم بار گذاشته بودند.لباس هایشان مال عهد بوق بود اما قشنگ بود ولی به موبایل های آخرین مدلشان نمیخورد. زیر لب متحیرزمزمه کردم«یعنی اسپری اسم هم دارند هم دارند؟» و بعدش به خودم گفتم :«نه احمق اسپری اسم فقط برای پولدارهاست» وبعد از خود راضی و خشنود به راهی که نمیدانستم به کجا ختم میشد ادامه دادم.