اگر مثل جمادات زندگی کنی یا حیوان ها و یا حتّی نباتات، نجواها با تو کاری ندارند. امّا همین که خواستی کمی پایت را فراتر از زندگی عادّی روزانه و کمی آن طرف تر بگذاری و انتخابهای بزرگی در قدّ و قامتّ یک انسان داشته باشی، از راه میرسند و دوره ات میکنند ودر یک فرصت مناسب، کارَت را میسازند.
نجواها، با قدّ کشیدنِ ارادهات مشکل دارند و دوست دارند مثل دیگران، زندگی کنی و مثل دیگران بمیری. بدون هیچ کورسویی از تغییر و بدون هیچ فروغی در زندگی وبدون هیچ آرمانی. امّا من کَمی طول کشید امّا، دستشان را خواندهام.
مادرم میگوید:
مرتضی! تو و تفکر، همزاد همید. از وقتی به یاد دارم. یعنی از همان کودگیت تا الانت که البتّه هنوز آنقدرها هم از دنیایِ کودکی، فاصله نگرفته ای ندیدهام روزی بدون تفکر، بگذرانی.
یادم نمیرود آن روز را که از من پرسیدی: مادر! پرنده ها چطور این همه اوج میگیرند و بالا میروند بدون اینکه بیفتند؟
روز دیگر گفتی:
مادر! چرا ابرهای آسمانِ فریمان، با همدیگر، تفاوت دارند و شبیه یکدیگر نیستند؟ و سوال پُشت سوال.
مادر راست میگوید، من همیشه فکر میکنم و مسأله میسازم.
امروز امّا مسألهام، انتخابِ مسیر زندگی خودم است. مسیری بزرگ برای ساختنِ زندگیام.
ساختنی در قدّ و قامتِ ابدیّت. نه در حدّ و اندازهی خواسته های کوتولهی فکستنی که فقط، کارِ آدم های دستِ دوّم را راه بیاندازد و دلخوش کُنَکِ روزهای پیریشان باشد.
من « مرتضی مطهری » قرار نیست انتخابهای کوچکی داشته باشم، نه! من زندگیای اینگونه نمیخواهم. من زندگیای به وسعتِ روحِ بزرگ خویش میخواهم، افقی به اندازهی پروازِ این مرغ بلند پروازِ بلند آشیانه، آنقدر بالا که وقتی صدسال بعد،نشستم و گذشته را در چُرتکه انداختم، غصّه دار نشوم از مسیری که برگزیدم و استعدادی که در آن صَرف نمودم.
من، شریعت الهی را برگزیدم و قرار است عمیق ترین نسبت را با آن برقرار کنم. و گام اوّل برای فهم بهترِ آن، قدم گذاشتن در مسیرِ پدرم شیخ محمّدحسین مطهری است.
برایِ مَن، وجودِ این مرد بزرگ و اعمال و حرکات و افکار و ملکاتش، همیشه دعوتِ به این مسیر بوده است.
پس میدانم که باید طلبه بشوم امّا چه میشود کرد که وقتی تصمیم های بزرگ گرفته میشود، نجواها، هم خبردار میشوند و آنقدر پِچ پِچ میکنند که روزِ روشنِ ارادهی آدم را، شبِ تارِ ظلمانی میکنند.
_ پسر! آواز دُهُل از دور خوشست! فکر میکنی آنجا، حلوا خیرات میکنند؟ فکر میکنی قرار است به نان و نوایی برسی که پسرِ خانِ روستایتان غبطهاش را بخورد؟!
_ نمیدانی که طلبهها خاصّه در دورانِ این مُزدورِ پاپتی قُلدر، ته ماندهی ارج و قُربشان را از دست دادهاند و هدفِ تیر ملامت و نامردی هستند؟
_ فردا که از مدرسه برگشتی همین ملامتها را در روستایتان هم خواهی دید. گاهی طعنهخواهند زد، گاهی ناسزا خواهند گفت.
_آخر حیف تو نیست با این استعداد؟ چرا به سمتِ علومِ جدیده نمیروی؟! قطعا اگر واردِ دارالفنون شوی، آنقدر معلّم اسم و رسمدار می یابی که زیر پَر و بالت را بگیرند و خدا را چه دیدی شاید در یک صناعتِ مشهوره، شهرتِ عالَم گیری یافتی و بارت را هم بستی ....
پدرم میگفت:
_ نجواها تمامی ندارند و در هر دوراهیسراغت خواهند آمد. کارشانپِچ پِچ کردنو جایشان، اطرافِ دل و قلب و فکر فرزندِ آدم است. امّا خدا در این نظام احسن، در برابرِ آنها، الهامِ مَلَک را هم قرار داده که به رحمتِ رحیمیّه، دَستِ اهلِ ولایت را بگیرند و از کریوههای دهشتناک، عبورشان دهند، به شرط اینکه خانهی دل، خراب نکرده باشی و در مقامِ طهارت باشی وگرنه کارَت تمام است و گام به گام، از ساحتِ غیب، دور و دورتر خواهی شد، به قِسمی که از یاد ببری هرچه بویی از حقّ و حقیقت میدهد، بلکه انکار کنی و موردِ غضبشان قرار دهی.
و من، از ابتدای داستانِ زندگیم و از آن زمان که احساس کردم، نهالِ اراده ام قَدّ کشیده و میوهاختیارم به طعمِ شیرینی گراییده، تلاشم این بود که معصومیّتِ اولیّه در خود را، نگه دارم و قلبم را خانهاغیار نکنم، پس آنا فآنا خود را در احاطهی
الهام فرشتگانِ الهی می یافتم، الهاماتیکه راه را نشانم میدادند و آنچه به مَددِ عقل خویش، درک میکردم را تایید مینمودند و از غیرِ آن، نهیم میکردند و من میدانستم که باید در این راه قدم بردارم.
آن زمان، پاسخی دندان گیر به افاضاتِ نجوای مارمولکهای مزاحم نداشتم، امّا مثل کسی که موجی او را در برمیگیرد و از جایی به جایی میبرد، خود را به دستِ تقدیری که مرا در بَر گرفته بود سپردم تا خودشان مسیری را که شایسته است برایم به ارمغان بیاورم.
پدرم همیشهمیگفت:
تو پای به راه در نه و هیچ مگوی خود راه بگویدت که چون باید رفت
راهی طولانی امّا به غایت، روشن.
راهی پُر از سختی امّا باب میلِ کمالگرای مَن.
راهی پُر از سنگلاخ، امّا سرشارِ از حالِ خوب.
راهی پُر از ملامت امّا مالآمالِ از اشراقاتِ اُمید زای الهی.
آری، حالا زمانِ انتخاب است. زمانِ پرواز است. زمانِ اوج گرفتن است. زمانِ این است که از مثلِ دیگران بودن و زیستن بگریزم.
آری وقتِ این است که خانهی عافیت ترک کنم و در قربِ آتشِ آتش فشان، منزل گزینم.
پدرم بعد از شنیدنِ تصمیمم لبخندی از سَر رضایت بر لب می آورد، برایم سخت است که باور کنم انتظار این انتخاب را نداشته باشد، آری انگار مدّتهاست که منتظر جاری شدنِ این جملات، بر لب من بوده است، بالاخره لب به سخن میگشاید.
هم تشویق میکند و هم می ترساند. تشویق بخاطر انتخابِ بزرگم و ترس، از عدمِ استقامت در مسیر و دستِ آخر، توصیه به شکیبایی میکند و اندرزِ به صبر میدهد.
مدّتی بعد، با بدرقه ی مادر و برادر و خواهرانم، راهیِ مشهد الرضا علیه السلام میشوم و در حالیکه فقط دوازده سال، از عُمرم میگذرد، تحصیل مقدّمات را در این شهر پُر برکت، آغاز میکنم.