منبع : https://irangig.com
تنهایی، به این معنا که کسی مثل خرمگس دور سرت نچرخد، اینکه کسی یا حادثهای یا موضوعی نخواهد، انگشت زائد خود را روی آب حوضچه تاملات بزند و به حلقه حلقهی دوار بعد از آن ریشخند بزند، این تنهایی، مغتنم است اما نوع دیگری از تنهایی هست که تو بین همه اینها، تنها ماندهای. اینجاست که رنج، غم و سنگینی سربی هوا مثل کپک، تمام وجود آدم را میگیرد.
پناه من برای گریختن از این گونه تنهایی، گریز از سپردن این حجم از سوژههای سوزن سوزن به ذهنی است که وسواسِ واکاوی و فهم همه چیزهای پیرامون خود را دارد.
من « #مونه » نقاش را خوب میفهمم. گاهی اثر لحظهای یک صحنه، لحظه یا منظره برای روح آدم، مُسکّن بهتری است. باید دید و چشمها را بست و مثل نقاشهای امپرسیونیست، پشت به سوژه، راوی همان اثر لحظهای بود.
#مترو ، پر است از چیزهای تامل برانگیز دردآور. انزوای منفردِ آدمها، واگن واگن، سورئالیسم شتابان به داخل دالانهای تاریک و حرکت سیزیفوارِ از سطح به عمق و از عمق به سطح.
من اما وقتی تنم کپک میزند از انبوهی تاملاتی که گزارههایش بوی نا گرفتهاند، به جهیدنهای آنی تصاویر آدمها در ظلام پناه میبرم. به کادرهای دونیم شده میان آدمهایِ مانده و آدمهای رفته. به نقطهی صفر مرزیِ نور با تاریکی و بعد به تاثیری که این لحظه بر من میگذارد بدون اندیشه اینکه کی به کجا میرود؟ چرا میرود و چگونه میرود؟