گاه باید از شدت اجبار ها و تحمیل تصمیمات غلط دیگران جان خود را در دست گرفت و این دست را مشت کرده و به گونه ای فشرد که چیزی از آن جان در کف دستانت باقی نماند.
دانه هایی از خشم ، نفرت ، درد و بی اختیاری را چنان باید از چشمانت سرازیر کنی که خود مقصر آنان نیستی ، که خود دلیل آنها نیستی....
میدانی از چه حرف میزنم؟!
از دایره های حدی ایی که بعضی افراد برای خود ندارند. افکار و تصمیمات خود را مثل آتش بر جان احساسات ، اعصاب و روان دیگران می اندازند و دریغ از آنکه هر روز و هر لحظه این آتش درون آدم ها شعله ورتر میشود.
کارم از گریه های پنهان شبانه گذشته است.
کارم از خنده های تظاهر گونه گذشته است.
کارم از بی تفاوتی و تحمل و صبر گذشته است.
به نهایت خستگی در جا به جای این زندگی رسیده ام.
رهایی میخواهم ؛ رهایی از همه چیز و همه کس.
شاید رهایی از جنس فرار برای همیشه و یا شاید هم از جنس آرامش ابدی.
نمیدانم....
_دلنوشته _
فاطمه خلیلی؛)